رو شناسایی کنیم....
شاید اون تنها چیزی بود که از خدا خواسته بودم و انقدر زود بهم داده بود.
روزی که به حال بهار غبطه خوردم دلم میخواست خبر مرگ محسن رو واسم میاوردن ولی به چشم نمیدیدم که بهم نارو زده و رفته.
ولی حالا خبر مرگش دردی از من دوا نمیکرد.
گلپری
قسمت۱۴۷
محسن واسه من همون روزی مرد که جای خالی سه جلدشو تو کیف چرمی دیدم.
همون روزی که به عشق دیدنش شلوار جین آبی پام کردم و به لبام ماتیک قرمز زدم.
نفهمیدم کی و چجوری ترک موتور مهدی نشستم و راه افتادیم سمت شهربانی.
نه گریه میکردم نه بغض داشتم.
حالا که خوب به اون روزا فکر میکنم میبینم من حتی اون لحظه رو ترک موتور مهدی ام داشتم به خدا التماس میکردم که اون زن کرشمه نباشه....
التماس میکردم اگه محسن مرده لااقل با یه خاطره ی خوب تو ذهنم دفنش کنم.
وقتی مهدی کمک کرد وارد ساختمون شهربانی بشم حس میکردم دیگه پاهام جونی واسه ادامه دادن نداره.
ای کاش قبول نمیکردم باهاش بیام.
مهدی که دید دو دل شدم بازومو گرفت تو دستش:
_ببخشید میدونم سختته ولی چاره نداشتم هنوز به حاجی و خانواده نگفتم تو تنها کسی هستی که میتونه کمک کنه....
عصبی سرمو به دو طرف تکون دادم:
+نه نه مهم نیست....
مهدی ناامید نگام میکرد.
انگار که از بی حسی زیاد از حدم ترس برش داشته بود.
مامور شهربانی راهنماییمون کرد به یه اتاقک مخصوص.
حلقه ی دست مهدی دور بازوم محکم تر شد.
شاید خیال میکرد با دیدن جنازه ی محسن از پا درمیام و آوار میشم روی زمین،اون خبر نداشت که من چندین و چند شبانه روز بود که آرزوی مرگ برادرشو داشتم.
مخصوصا امروز که فهمیده بودم یه یادگاری بزرگ تو زندگیم به جا گذاشته.
مامور شهربانی در دوتا از کمد هارو باز کرد.
اتاقک عین یخچال سرد بود.
دندونام با فشار به میخورد.
همون لحظه ای که مامور سعی میکرد صورت جنازه ی مرد رو نشونم بده مهدی کاپشنش رو از تنش دراورد و روی شونه ام انداخت.
با دست کاپشنش رو پس زدم و قدم برداشتم سمت کشویی که جنازه توش بود.
صورتش سوخته بود ولی نه جوری که نشه فهمید محسنه یانه....
پیرهن چهارخونه ی کرم قهوه ای تو تنش همونی بود که آخرین بار باهم از تو باز خریدیم...
موهای مشکی و براقش کز خورده و سوخته بود...
انگشت های کشیده و بلندش کنار بدنش افتاده بود.
دل تنگش بودم.
حتی باوجود بی معرفتی که درحقم کرده بود.
دستمو با درد روی دستای خشکش گذاشتم.
مامور روی جنازه ی زن رو برداشت و صدام کرد:
_خانوم یه نگاه بنداز ببین اینم میشناسی....
دلم نمیخواست ببینمش...
دلم نمیخواست با دیدن جنازه ی کرشمه کنار جنازه محسن همه ی کابوس های شبونه ام تعبیر بشه.
به زور نگاهمو سر دادم سمتش...
چشمم که به موهای طلاییش افتاد دنیا رو سرم خراب شد و نشستم روی زمین.
من از مرگ محسن نشکستم،
من از مردنش کنار زنی که بهم ثابت میکرد محسن بهم خیانت کرده شکستم و تو خودم فرو ریختم....
گلپری
قسمت۱۴۸
مهدی زیر بغلمو گرفت و کمک کرد از اتاقک سرد و بی روح شهربانی بیام بیرون.
دست و پاهام میلرزید و دلم نمیخواست کسی این حال خرابمو ببینه.
به سختی ترک موتورش نشستم.
_نمیدونم چی بگم....بخدا خیلی شرمندم....
بهت زده نگاش کردم.
صورتش خیس اشک بود واسه برادر جوون مرگش...
من اما صورتم از درد جوونی به باد رفته و بچه ی بی پدر تو شکمم غرق اشک بود.
بدون اینکه جوابی بدم نگاهمو ازش گرفتم.
همونجور که گریه میکرد سوار شد و راه افتاد.
باد سرد پاییزی که به صورت خیسم میخورد احساس سرمای بیشتری بهم دست میداد.
موتور رو جلو در ساختمون نگه داشت و نگام کرد.
از فرط گریه صورتش قرمز و دماغش متورم شده بود.
_همینجا میمونم تا لباساتو عوض کنی بعد بریم خونه ی حاجی....
منظورش این بود که رخت سیاه تن کنم واسه مردی که منو با یه بچه تو شکمم ول کرده بود به امون خدا و رفته بود پی عشق قدیمیش....
نمیدونم واقعا توقع زیادی بود یا من تو اون شرایط زیادی میدیدمش...
عصبی نگاهمو ازش گرفتم و پا تند کردم سمت خونه.
+من هیچ جا نمیام....
از پله ها دویدم بالا تا فرصت نکنه حرفی بزنه.
دلم نمیخواست حتی توی اون شرایط لیلا رو ببینم چه برسه به شریفه خانوم و بقیه...
درد من اونروز مرگ شوهر و بیوه شدن نبود درد من جنازه ی زن مو طلایی و عشوه گری بود که یک سال تموم عشق محسن بهش شده بود کابوس شب و روزم...
درد من پیچیدن خبر مرگ محسن کنار زن رویاهاش تو محل بود و حرف در و همسایه ای که نمک میشد رو زخمم...
اونروز حتی در خونه رو به روی لیلا هم باز نکردم.
حتم داشتم مهدی تموم جریان رو واسش تعریف کرده و بعید میدونستم لیلا وسط اون آشوب و دل نگرونی خبر آبستنی منو کف دست مهدی بذاره.
یک هفته ی تموم خودم رو تو خونه زندونی کردم.
نه به عجز و التماس های لیلا جواب میدادم نه تهدیدای علی و آقام که بعد از نرفتن به مراسم محسن اومده بودن سروقتم.
علی با مشت به در میکوبید و دائم تهدیدم میکرد.
با دست گوش هامو گرفته بودم تا صدای داد و فریاد ع