گلپری
قسمت۱۵۶
پوزخند صدا داری زدم:
_خب اقا مهدی حالا اگه میتونی ماله بکش رو گند کاری های خان داداش....اینجارو ببین....همین یه چاردیواری ام ازم گرفت...
مهدی دست پاچه کاغذ رو تا زد و تو جیب شلوارش گذاشت:
+من از هیچی خبر ندارم گلپری، یعنی اولین بار دارم این چیزارو میشنوم که اگه میدونستم نمیذاشتم این کارارو بکنن....
کلافه دستی به صورت خیسش کشید:
+حالا بپوش بریم خونه حاجی اصلا حال و روز خوبی نداره....اونجا حرف میزنیم....
دیگه نه تو دلم خبری از عشق مهدی بود نه دلسوزی واسه حاجی...
کینه و نفرت به محسن و شریفه جوری تو تن و بدنم ریشه دوونده بود که جا واسه هیچی نذاشته بود.
نزدیکش شدم:
_میشه نامه ی محسنو بدی؟اون تنها یادگاری که ازش واسم مونده....
به وضوح دیدم که نگاهش رنگ ترحم گرفت.
تو دلم به اون همه سادگیش خندیدم...
اون نامه شاید تنها چیزی بود که میتونستم باهاش ثابت کنم چه بلاهایی سرم اومده...
نامه رو از دستش گرفتم و به بهونه ی لباس عوض کردن راه افتادم سمت اتاق.
تموم لباسامو پاره کرده بودم و جز کت و دامن خرید عروسی چیزی واسم نمونده بود.
با اینکه نه محسن واسم مهم بود نه عزاداری اون خانواده ولی از نگاه اهالی محل ترسیدم و چادر رنگیمو انداختم رو همون پیرهن بلند تو خونه ایم.
مهدی هنوزم دست به کمر وسط پذیرایی وایستاده بود.
نامه ی محسن رو تو یقه ی پیرهنم قایم کردم:
_بریم...
نگاهی به سرتا پام انداخت:
+لباس مشکی نداری؟این ریختی بیای برات حرف درمیارن...
کلافه سر تکون دادم.
نفس عمیقی کشید و راه افتاد سمت در.
تو اون هوای بارونی و سرد با اون لباسای نازک وقتی نشستم ترک موتور مهدی دندونام از سرما بهم میخورد.
مهدی با سرعت حرکت میکرد و من تموم تلاشمو میکردم که چادرم از سرم نیافته....
نم نم بارون روی صورتم مینشست که مهدی موتور رو جلوی وروردی بازار نگه داشت:
_همینجا بمون الان برمیگردم...
بی حرف چشم دوختم به چراغ های که با تاریک شدن هوا تک به تک روشن میشدن...
بارون شدت گرفته بود که مهدی با یه پاکت توی دستش برگشت کنارم.
_ببخشید خیس آب شدی....
چادرم رو که با آب بارون خیس شده بود و چسبیده بود به تنم جلوتر کشیدم و سوار موتورش شدم.
وقتی ترک موتورش نشستم از خیسی لباس تو تنم و سرما حسابی کفری بودم.
مهدی که موتور رو کنار یه پارک نگه داشت عصبی غریدم:
+هیچ معلوم هست چته؟موش آب کشیده شدیم اومدی پارک؟
به نماز خونه ی کوچیکی که گوشه پارک بود اشاره کرد:
_ بیا اینارو واست گرفتم رختاتو اونجا عوض کن این ریختی بیای حاج خانوم عصبی میشه.
دندونامو با حرص روهم فشار دادم....
قسمت۱۵۷
کیسه ای که توی دستش گرفته بود رو با حرص چنگ زدم و بی حرف راه افتادم سمت نماز خونه ی ته پارک.
هوا تاریک شده بود و بارون بی وقفه میبارید.
با اینکه ته دلم جز کینه ی شریفه و نفرت از محسن چیزی نبود واسه خاطر حرف مردم لباس هایی رو که مهدی واسم گرفته بود تنم کردم.
یه بلور سیاه گَل و گشاد که دوتای من توش جا میشد با یه دامن کلوش رنگ خودش و روسری قواره بزرگی که وقتی زیر گلوم گره زدم به زور میتونستم سرمو خم کنم.
شده بودم عین همون گلپری یک سال پیش که چادر سر میکرد و راه میافتاد تو کوچه پس کوچه ها واسه دل بردن از آقا معلمی که خیال میکرد با رسیدن بهش دنیاش گلستون میشه.
ولی این کجا و اون کجا.
اون گلپری لااقل دلش خوش بود.
اگه از داداشش کتک میخورد دو دقیقه بعد یادش میرفت.
اگه از ننه اش زخم زبون میشنید و از آقاش تو سری میخورد دلش خوش بود به ناز و نوازش های آبجی مریمی که دستاش مرهم درداش بود.
حالا زخمی رو تنش نشسته بود که هیچ مرهمی واسش نبود.
از آدمایی تو سری میخورد که هیچ تعلق خاطری بهشون نداشت.
حتی دیگه دستای پر مهر ابجی مریمم نبود که بخواد ارومش کنه.
چادر رنگیمو رو سرم انداختم و از نماز خونه زدم بیرون.
قطره های بارون که رو صورتم مینشست دونه های اشکمو از دید مهدی پنهون میکرد.
پیرهن سیاهش خیس خورده و چسبیده بود به تنش.
صورتشو ریش و سبیل نامظمی پوشونده بود.
کنارش وایستادم.
نگاهی به لباسای توی تنم انداخت و لبخند زد:
_شرمندتم بخدا ولی خب اینجوری بهتره.
بیخیال سر تکون دادم و ترک موتورش نشستم.
هرچی به محله ی قدیمی نزدیک تر میشدیم حال من خراب تر میشد.
پیرهن مهدی رو تو چنگم گرفته بودم و یه آینده ی نامعلومم فکر میکردم.
مهدی که موتور رو نگه داشت عین برق گرفته ها به دور و برم نگاه کردم.
کل کوچه رو پارچه های سیاه پوشونده بود.
با ترس چادرمو جلوتر کشیدم و پشت سر مهدی وارد دالون حیاط شدم.
دیگ های بزرگ نهار مراسم هفت محسن گوشه ی حیاط دمر شده زیر بارون مونده بود.
با این که کار خطایی نکرده بودم از رو به رو شدن با اهالی خونه واهمه داشتم.
قدم های لرزونمو پشت سر مهدی با فاصله ی کم برمیداشتم که در ایوون بی هوا باز شد و شریفه درحالی که سرتا پا مشکی پوشیده بود تو ایوون وایستاد و دستشو جلو دهنش گذاشت و کِل کشید:
_به به عروس خا