✍️ رمان عاشقانه مذهبی 👌 قسمت 19 صدرا فکر کرد "معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا هم اینگونه بیتابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از آزادی اش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟" نگاهش روی خانه ماند، خانه ای که روزی زندگی در آن جریان داشت تابلوی « و ان یکاد » و امروز انگار خاک مُرده بر آن پاشیده اند... صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه ای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود. _ پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره. دل رها در سینهاش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند! وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند و انتظارش زیاد طولانی نشد: _ من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شماره ی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ لبخند بر لب رها آمد. چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد... _ چشم حتما... شماره اش را گرفت و در گوشی اش ذخیره کرد. صدرا رفت... رها ماند و آیه ی شکسته ی حاج علی. رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیه ی این روزها به خودش بی اعتناست. میدانست آیه ی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیه ی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی های آیه اش می سوخت. با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد. آیه در پیچ و تاب مَردش بود... کجایی مَرد روزهای تنهاییام؟ کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالی اش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی و مَردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که مَرد شود برای کودکش؛ سخت بود مادر و پدر شدن. جواب مادرشوهرش را چه میداد؟ به یاد آورد آن روز را: فخر السادات: من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو! - آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم! دل در سینه ی آیه بیقراری میکرد. دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مَردش نبود. مَردش برای دین خدا میجنگید. مَردش گفته بود اگر در کربلا بودی چه میکردی؟ جزو زنان کوفی بودی یا نه؟ مَردش گفته بود الان وقت انتخاب است آیه. آِیه سکوت کرد و مَردش سکوت را علامت رضایت دانست. حال مادرت چه میگوید مَرد من؟ من مانعت شوم؟ من زنجیر پایت شوم؟ مگر قول و قرار اول زندگیمان بال پرواز بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟ زیر لب زمزمه کرد: _یا زینب کبری (سلام الله علیها)...