✍️ رمان عاشقانه مذهبی
#از_روزی_که_رفتی
👌 قسمت 108
همه آماده شدند که به حرم بروند. همه شوق حرم داشتند ولی حس معذب بودن در وجود همه شان بود؛ با بحثی که سر شام شده بود فضا سنگین بود. محترم خانم هنوز هم معذرتخواهی میکرد. گاهی حاج یوسفی که نگران دل شکسته ی مریم بود هم میتوانست دل بشکند؛ مگر آدمهایی که دل میشکنند شاخ و دم دارند؟ همه شان نگران ناموسشان هستند، همه شان نگران دوست داشتنی هایشان هستند، همه شان پشت هستند و پناه اما گاهی زیر پای کسانی را خالی میکنند که کسی را ندارند
تا دستهایشان را بگیرد.
آیه که مقابل حرم ایستاد، زینب را در بغل داشت. هرچه ارمیا خواست زینب را از آغوشش بگیرد، آیه سرسختانه مخالفت میکرد. زینب همه ی پناهش بود؛ زینب همه ی داشته اش بود؛ ارمیا حس غربت داشت؛ شبیه روزهای کودکی در پرورشگاه... شبیه روزهای تنهایی اش!
نگاهش را به گنبد زرد رنگ دوخت "نگاهم میکنی؟ چرا سرنوشتم تنهاییاست؟ نگاهت با من است؟ در این شلوغیها مرا هم میبینی؟ میبینی که چقدر درد دارم؟ مگر چه از دنیا خواستم؟ همه ی خواسته ی من این زن و کودک است. گناهم این میان چه بود که محکوم شدم؟ من هنوز توجهش را به دست نیاورده، از دست دادمش... نگاهم میکنی؟ بس نیست اینهمه سال تنهایی؟ بس نیست اینکه نمیدانم از کجا آمده ام؟ بس نیست یتیمی ام؟ خواستم همسر باشم، پدر باشم... محروم ماندم... نگاهم میکنی؟"
همان لحظه زینب صدایش زد:
_ بابا... بغل!
ارمیا به پهنای صورت خندید. دستش را به سمت زینب برد و او را از آیه گرفت و بوسید و نگاهش را به گنبد دوخت: "نگاهم میکنی!"
آیه آه کشید:
_ ببخشید!
ارمیا به سمت آیه که کنارش نشسته بود سر چرخاند:
_ با منی؟
آیه سری به تایید تکان داد:
_ آره؛ تقصیر شما که نبود، اما دلم شکسته بود و کسی جز شما نبود که تقاص ازش بگیرم. کارم اشتباه بود، میبخشید؟
ارمیا: باید محکمتر از خانوادهم دفاع میکردم؛ اما حاج یوسفی رو سالهاست میشناسم!
آیه: احترام موی سفیدش واجبه.
ارمیا: منو میبخشی آیه؟
آیه: من چرا باید ببخشم؟ شما که کاری نکردید!
ارمیا: میشه اینقدر جمع و مفرد نکنیم؟ گاهی گیج می.شم که چطور خطابت کنم؛ الان بیشتر از دو ماه و نیمه که ازدواج کردیم!
آیه: بیشترشو که سوریه بودی.
ارمیا: خب تو نخواستی باشم.
آیه: بمون!
ارمیا: میمونم!
آیه: تنهایی سخته.
ارمیا: میدونم، خیلی خیلی سخته!
آیه: حالا ما یه خانواده ایم!
ارمیا: چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم.
تا نماز صبح به گنبد خیره ماندند و گاهی در دل با امام صحبت میکردند و گاهی با هم... زینب در آغوش پدر به خواب رفته بود، سایه و محمد کمی آنطرفتر و صدرا و رها آنطرفتر و کمی دورتر مسیح و یوسف نشسته بودند. چقدر آرزوهایشان شبیه هم بود. کمی آرامش برای آیه و ارمیا خواسته ی زیادی بود؟
#رمان_عاشقانه