مامان تو رو خدا منو بفهممن غیر مهتاب هیچ کس و نمی خوام. اخم های سور خانم توی هم رفت. ماکان نه. من نمی خوام روی جون بچه ام ریسک کنم. ماکان عصبانی داد زد: مامان به خدا شهرزاد بزرگش کرده اون یارو مال این حرفا نیست. سوری خانم به طرف اتاقش رفت و گفت: همین که گفتم. ماکان چنگی توی موهایش زد و از در بیرون رفت. مهتاب دست هایش را توی جیب پالتویش کرده بود و طول کوچه را قدم زنان می رفت. ساعت از هفت گذشته و حسابی تاریک بود. زمین از باران چند روز قبل خیس بود و بخاطر سردی هوا یخ زده بود. مهتاب احساس می کرد. تمام سلول های بدنش بی حس شده. به انتهای کوچه نگاه کرد. به نظرش از همیشه طولانی تر آمد. چرا این راه تمام نمی شد؟ بغض داشت. چیزی توی سینه اش انگار فشرده شده بود و دردی به جانش می ریخت. چقدر دلش می خواست بلند بلند گریه کند. خودش را جلوی ماکان و مادرش حسابی گرفته بود تا گریه نکند. صدای بوق ماشینی از جا پراندش. به سمت صدا چرخید. ماکان کنارش توقف کرده بود. مهتاب از شیشه پنجره و توی نور کم جان کوچه به چهره نگران او خیره شد. ماکان خم شد و در جلو را باز کرد. صدایش پر از خواهش بود: مهتاب میشه سوار شی؟ مهتاب نگاهش را به او دوخت. ماکان کلافه گفت: خواهش می کنم باید صحبت کنیم. می دونم که حرفامونو شنیدی. باید یه چیزایی رو برات توضیح بدم. ادامه دارد