ماکان راهنما زد و ماشین را به گوشه ای هدایت کرد و متوقف شد. دست هایش را روی پاهایش گذاشت و با صدای خش داری ادامه داد: به مامان گفته...نامزد تو من و به این روز انداخته. چند نفر و فرستاده که منو از تو دور کنن. چون من تو رو دوست دارم. به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد. مهتاب بغض کرده بود. این دختر چه پدر کشتگی با او داشت که می خواست زندگی اش را خراب کند. انگار دهانش قفل شده بود. چون نمی توانست حرف بزند. ماکان به در تکیه داد وبه چهره مضظرب او نگاه کرد. صدایش غم داشت. مامان با داد و قال اومد خونه و کلی منو سین جیم کرد که راستشو بگم جریان اون حادثه چیه. منم مجبور شدم همه چیو درباره شما و شاهین به مامان بگم. مامان وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده اینقدر حالش بد شد که...که من مجبور شدم فعلا دربرابرش کوتاه بیام. ماکان از سکوت مهتاب کلافه شده بود. مهتاب تو رو خدا از دست من ناراحت نباش مامان الان بخاطر ترنج ناراحته من راضیش می کنم فقط مهلت بده. مهتاب دلش می خواست گریه کند. ادامه دارد