هر روز دعوا و هر روز جنگ و داد و بی داد. کار از حرف زدن های معمولی گذشته بود. سوری خانم هم که انگار می خواست آخر سر حرف خودش را به کسری بنشاند کوتاه بیا نبود. مهتاب هر روز منتظر خبری از جانب ماکان بود. ترنج آرام و بی صدا می امد و می رفت انگار او هم از رو به رو شدن با مهتاب خجالت می کشید. غم عالم توی نگاه مهتاب بود. یک امتحان دیگر باقی مانده بود. ماکان دیگر از جنگ و بحث خسته شده بود. همه نوع تهدیدی کرده بود حتی اینکه خودش می رود و پنهانی مهتاب را عقد می کند. ولی سوری خانم که بی اعتنایی و کنار کشیدن های مهتاب را دیده بود مطمئن بود او دختری نیست که با شرایط ماکان کنار بیاید. روز های آخر بود. ماکان چند روزی بود که با مادرش صحبت نمی کرد. ترنج آن روز بعد از دانشگاه امده بود خانه پدرش تا ماکان را ببیند. ماکان توی اتاقش نشسته بود. ترنج در زد و وارد شد. با ان ابرو های نازک و زنانه چهره اش به کلی تغییر کرده بود. ماکان با دیدن او لبخند زد: سلام آبجی خانم. ترنج به چهره به هم ریخته او نگاه کرد و بغض کرد چطور می توانست حرفی بزند. کنار ماکان روی تخت نشست و گفت: خوبی؟ ماکان زانوهایش را بغل کرد و گفت: نه خوب نیستم. ترنچ دست هایش را توی هم قلاب کرد و گفت: امتحانات تمام شده. ماکان سرش را روی زانوهایش گذاشت و گفت: می دونم. داداش؟ جانم؟ مهتاب.... ماکان سرش را با سرعت بلند کرد: مهتاب چی؟ ترنج لبش را گاز گرفت: فردا داره می ره. ماکان چنگی توی موهایش زد و گفت: می دونستم آخرش اینجوری میشه. ترنج هم بغض کرده بود. برو به مامان بگو. ادامه دارد