مهتاب سری تکان داد و به سمت گروه دانش آموزان رفت. عده ای از دخترا روی یک پسر بچه زوم کرده بودند و از دور برایش شکلک در می آوردند. مهتاب سرش پائین بود و مدام جمله هایشان را می شنید که می گفتد: وای چقدر نازه. مهتاب کنجکاو سرش را بالا آورد و با چشم دنبال پسر بچه گشت. ولی از چیزی که دید خون توی رگ هایش منجمد شد. انگار برای یک لحظه ریه هایش یادشان رفت هوا را بیرون بفرستند. شوکه شده بود. چشم هایش از این گرد تر نمی شد. یک لحظه احساس کرد خواب می بیند. امکان نداشت. با دقت نگاه کرد. خود خودش بود. ماکان بود. مهتاب روی صندلی خشک شده بود. انگار مرده بود. باور نمی کرد بعد از این همه مدت جدایی بعد از این همه مدت دوری ماکان درست رو به رویش ایستاده باشد. پسرک با مزه ای توی آغوشش بود و با خنده نرمی با دختری که مقابلش بود صحبت می کرد. لب هایش خشک شده بود. صدای توی ذهنش گفت: ازدواج کرده. ماکان ازدواج کرده. مثل مجسمه ای خشک شده از روی صندلی بلند شد. تمام این سال ها را با این امید گذرانده بود که ماکان هم هر لحظه با یاد او است ولی حالا که می دید او فراموشش کرده انگار که قلبش برای همیشه مرده بود. ادامه دارد