#بی_پروا_تا_خدا
#قسمت_شصت_و_هشتم
از حرف آرش عصبانی و کلافه بودم هرچند دفاع رهام از من یکم از حرارتم کم کرده بود...
با چشم غره ای به آرش از کنارشون رد شدم و رفتم تو اتاقم
لباسمو کندم و روی تخت دراز کشیدم...
اتفاق های رخ داده در طول روز آروم و قرارم رو گرفته بود...
یه دفعه یاد حرفهای رضوان در مورد نیما افتادم
از روزهای عشق و عاشیقیم به آرش مدتها گذشته بود
بعد از اون روزها هیچ وقت نسبت به کسی حس عاشقانه پیدا نکرده بودم طوری که بخام آرزوی ازدواج با اونو تو سرم بپرورونم...
توی همین افکار بودم که صدای مامانو پیچید تو سالن
-رها بیا پایین میخایم شام بخوریم
اصلا اشتها نداشتم اما می دونستم ممکنه نرفتنمو بذارن به حساب ناراحتیم از حرف آرش
بی حوصله لباسمو مرتب کردم و رفتم پایین
آرش مدام سعی می کرد با بذله گویی های چندش آورش جلب توجه کنه... اصلا بلد نبود کدوم رفتار رو کجا از خودش نشون بده و این برای من فاجعه بود..
مامان که متوجه سردی رفتار من شده بود تلاش می کرد با حرفاش و اشاره چشاش منو به حرف دربیاره...
ولی حس و حالم نسبت به آرش با این چیزا عوض بشو نبود...به سختی چند قاشق غذا خوردم و بعدش زودتر از بقیه از سر میز بلند شدم دوباره برگشتم تو اتاقم
خستگی مثل خوره داشت جسممو می خورد... کم کم داشت چشم هام سنگین می شد که با صدای تق در به خودم اودم...
- خوابیدی؟
بلند شدم و نشستم روی تختم و دستام رو قلاب کردم به هم.
- سلام، نه می خواستم بخوابم... امروز خیلی خسته و کلافه بودم...
- از چی کلافه بودی؟
داشت طوری نگام می کرد که انگار چند روزه ندیده بوده منو...
- هیچی... مامان جان کارم داشتی؟
- دیروز خالت زنگ زده بود رسما از تو واسه آرش خاستگاری کرد
- آخه مادر من شما که خیلی خوب می دونید که من هیچ علاقه ای بهش ندارم با این همه اجازه دادی خاله همچین کاری روبکنه؟ بین منو آرش یه زمانی علاقه بچگانه ای بود اما الان بعد از گذشت اون همه سال می تونم قاطعانه بگم هیچ علاقه ای به آرش ندارم...منو اون، دو تا آدم متفاوت با افکار کاملا متضاد هستیم
اصلا به درد هم نمی خوریم ...
- دختر جون این حرفها چیه میزنی مگه من و بابات که با هم ازدواج کردیم همه افکارمون به هم می خورد
کمی که از زندگیمون گذشت کمی اون کوتاه اومد کمی من
کم کم تفاهماتمون زیاد شد و الان سالهاست که داریم با هم زندگی می کنیم
- مامان خواهش می کنم اصرار نکن، دیگه نمیخوام در این مورد حرفی بزنیم...
مات و متحیر نگاهی بهم انداخت و رفت... چشاش داد می زد از دستم عاصی شده ولی من آدمی نبودم که هر چیزی رو قبول کنم... انقدر خسته و ناراحت بودم که اصلا ندونستم کی خوابم برد...
با روشن شدن هوا و افتادن نور آفتاب به اتاقم از خواب بیدار شدم
مثل همیشه اولین کارم نگاه کردن به ساعت بود... خیلی دیر شده بود...
خسته و کوفته از جام بلند شدم، اصلا حس و حال کار نبود ولی می دونستم که زمان خیلی تنگه... باید به خاطر فاطمه خانوم هم که شده بود هر چه زودتر کار نقاشی محمد علی رو تمومش می کردم....
ناخودآگاه سرمو برگردوندم طرفش ...
- تسخیر کننده وجود رها... کمکم کن ... هم برای پروژه ازت کمک می خوام هم... هم اینکه حالم بهتر بشه... راستی... دعا کن مامان فاطمه هم عکس نقاشی شده پسرش رو ببینه...
چشامو بستم سعی کردم تصور کنم وفتی فاطمه خانوم عکس پسرشو می بینه چه حسی بهش دست میده... باید خشوحالش می کردم
چقدر دلم سوخت برای فاطمه خانم... برای امیر علی ... سه، چهار روز بود نرفته بودم ملاقاتشون ... باید امروزو لا اقل می رفتم... ولی دوست نداشتم تنها برم... امروز دلم رضوان رو هم می خواست... خوبه با یک تیر دونشان... موبایلم رو از رو میز برداشتم
-سلام دختر...
همون دختر همیشگی، شاد و پرانرژی
-سلاااااام رهای دلم... چه خبر؟ بلد نبودی صبح به این زودی مزاحمم بشی؟
یک ریز حرف می زد و می خندید...
-اجازه می ما هم حرفامون رو بزنیم؟
-راستشو بگو نکنه خبراییه ما ازش بی خبریم
-عه...دیوونه... بذار حرفمو بزنم...
-باشه ببخشید ... بگو حرفتو...
-می خواستم برم سر پروژه دلم تنگ فاطمه خانم شد، خواستم ببینم وقت داری یه سر بریم ملاقاتش؟
-اوممم ... نکنه فاطمه خانم بهونه باشه؟ ... ها خبریه؟
-نه عزیزم اون خبرا اگه منظورته پیش ما نیست بیخودی خودتو فکری نکن
صدای خنده رضوان از پشت گوشی بلند شد و بعدشم با لحن جدی گفت
-باشه بیا دنبالم بریم ولی باید زود برگردم که کار ریخته سرم... راستی چند روز دیگه ایام فاطمیه شروع میشه ما هم تو خونمون مراسم داریم یادت نره ها بیا کمک
-باشه حالا از آب گل آلود ماهی نگیر تو هم... فعلا بااااای
چشمم به ساعت موبایلم افتاد دیگه داشت حسابی دیر میشد...
ادامه دارد