||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part6☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
این داستان هنرمندکد16
بعدازاینکه ازرضاخداحافظی کردم
به خانه رفتم
مادرم تامرادیدگفت:چه خبرشده؟
چقدرخوشحالی؟
گفتم دوستم قرارازدواج کندبرای
اوخوشحالم
رفتم توی آینه نگاه کردم
مگرچهره من چطوری است که مادرم فهمید؟
من که چیزعجیبی ندیدم😍
جزچشمهایی که امروزبیشتر
می درخشید
ولی درپوست خودم نمی گنجیدم
منتظربودم تامادررضازنگ بزند
شماره خانه مان رابه رضاداده بودم
هرکس زنگ میزدسریع میرفتم تاببینم چه کسی زنگ زده؟؟
مادرم گفت:فکرات کردی بایدبه
خواستگارت زودترجواب بدیم
گفتم:حالاصبرکنیدشماعجله تون ازاونابیشتر؟؟!!
رفتم تواتاقم ودعامی کردم مامان رضازودترزنگ بزنه☎️
بالاخره زنگ زدوبرای فرداشب قرارگذاشتند
مامانم وقتی تلفن قطع کردگفت:
این خانم کی بود؟
شماره خانه ماروازکجاآورده بود
گفتم مگه چی گفت؟
گفت:که شماره روازدخترتون گرفتیم🙄
من نمی دونستم چی بگم
فقط گفتم یک خانمی امروزشماره خانه راخواست ومن هم دادم
مامانم گفت :این خانم ازپشت تلفن هم معلوم بود
به زورداره میادخونه ما😠
من توی دلم خالی شدگفتم پس مادرش من نمی خواد!!😭
رفتم تواتاقم وگریه می کردم
فردای آنروزتمام خانه رامرتب کردم ورفتم تالباس بپوشم
کمدم راکه بازکردم چندتالباس انتخاب کردم ولی هرکدام را
می پوشیدم باخودم می گفتم : اصلاقشنگ نیست😔
وحالافرصتی نبود که لباس بگیرم
ولی اینکه مادررضا راضی نیست
به خانه مابیایدحالم رابدترمی کرد
تاآنکه ساعت۹شب قراربودبیایند
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️
👩💻❤️