#چالش_مهربانی 😍❤️
سلام وقتتون بخیر با تشکر از شما و گروه خوبتون در مورد چالش مهربانی که گذاشته بودین من مهربونی زیاد دیدم ولی یه لطف و مهربونی هیچ وقت یادم نمیره و هیچ وقت لطف خدا رو فراموش نمیکنم چند سال پیش منو خواهرم رفتیم خونه خواهربزرگم خواهر کوچیکه ام پسر ۴ساله اش رو گذاشت پیش ما و رفت دکتر ساعت ۳بعد از ظهر فصل پاییز و هوا ابری بود دختر من و دختر خواهرم رفتن تو اتاقشون و اجازه ندادن پسر خواهرم بره پیششون و گفتن ما پسرا رو راه نمیدیم منم رختخواب آوردم گفتم ولشون کن عزیزم بیا بخواب خودش هم عادت داشت هر روز میخوابید این رفت رو رختخواب دراز کشید ماهم دم آشپزخونه نشستیم با خواهرم و شوهرش یه چای آورد چای بخوریم شاید ۱۰دقیقه بازم کمتر نگاه کردم بچه خواهرم ندیدم خودم و خواهرم و شوهرش دست پاچه شدیم با عجله تو اتاق بچه ها نبود رفتیم دم دستشویی تو پارکینگ بود بازم نبود خواهرم عروس خاله ام میشه و طبقه بالا هم خاله ام مینشست و طبقه سوم هم خونه دختر خاله ام بودبا عجله رفتیم دو طبقه بالا ولی نه خاله ام نه دختر خاله ام گفتن بالا نیومد فوری اومدیم پایین من و آجیم و شوهرش همه هراسون و آشفته از ترس داشتیم میمردیم که دیدیم در حیاط بازه همگی دویدیم تو کوچه همه کوچه های اطراف رو هم گشتیم فقط خدا خدا میکردیم که آبروم نره آخه بچه مردم امانت بازم انگار باورم نشد رفتم بالا که خاله ام بیچاره ترسید گفت به خدا اصلا من ندیدم خودش هم شوکه اومد پایین دیگه من و خواهرم و شوهرش هر کدوم یه طرف کوچه میرفتیم و گریه میکردیم تو سر خودمون میزدیم واقعا تو شهر به اون بزرگی یه بچه ۴ساله کمتر هم بود کجا میتونه بره همین جوری که تو کوچه میگشتم و پرس و جو میکردیم یه کابینت ساز سر کوچه بود گفت که من از صبح اینجاییم یه ساعت هم بیرون بچه ای ندیدیم از این طرف بره شوهر خواهرم برگشت خونه و سوار ماشین شد با ماشین رفت تا سر خیابان و من و خواهرم هم کوچه های اطراف رو میگشتیم و تو سر خودمون می زدیم کابینت ساز که دید ما اینقدر نگرانیم خودش سوار موتور شد و رفت سمت کوچه های پشتی که میرفت سمت باغ و زمین های کشاورزی وپسرش هم سوار ماشین شد رفت سمت خیابون اصلی که یکم بعد اون آقا برگشت با بچه خواهرم گفت که من اصلا بچه شما رو تا حالا ندیدم ولی وقتی رفتم سمت باغ چند پسر ۱۰ و ۱۷ ساله ویه پسر حدود ۲۰ ساله افغانی دیدم با این پسر بچه ۳یا ۴ساله یه دفعه داد زدم که چرا بچه من رو اوردین همه فرار کردن فقط این موند ازش پرسیدم گفت من در و باز کردم اینا تو کوچه بودن گفتن بیا با ما بریم بازی دست منو گرفتن و منم اومدم و یه دفعه زد زیر گریه فهمیدم این بچه شماست البته شوهر خواهرم و هم میشناخت پسر خواهرم و آورد در خونه فقط خدا میدونه ما کلی از اون آقا تشکر کردیم و چقدر دعاش کردیم و خدا رو شکر کردیم که بچه خواهرم سالمه و خودش زنگ زد به پسرش و شوهر خواهرم که پیدا شد اون روز چی به ما گذشت شاید ۲۰ دقیقه هم طول نکشید ولی همه ما تا مرز سکته پیش رفتیم بعدش هم یه آش نذر کرديم فقط خدا میدونه اگه اون آقا از کوچه باغ نمی رفت معلوم نبود چه بلایی سر بچه خواهرم می اومد من هیچ وقت اول لطف خدا بعد لطف اون آقا رو یادم نمیره خدایا شکرت🙏🙏که ما رو شرمنده خواهرم و شوهرش نکرد هنوز که یادم میاد بدنم میلرزه😢😢
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽