شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 الناز داستان از اونجایی شروع شد که یه روزی عموی بزرگم همراه پدریزرگم اومد خونم
🌸🍃 الناز بقدری لحظات شیرینی بود که هنوزم حلاوتش رو در دلم حس میکنم و از یاداور لحظه به لحظش دلم سرشار از عشق و لذت میشه تفاهم غیر قابل باوری داشتیم یعنی در همه یمسائل باهم نظراتمون موافق هم بود و در دقیقه دقیقه زندگیمون شباهت های غیر قابل انکاری داشتیم که خودمون هم برامون جالب و لذت بخش بود به حدی که میگفتیم اخرش این تفاهم مارو میکشه 😂 امیر موهای مشکلی حالت دار داشت با پوست سفید و چشمای فوق العاده زیبا چشماش سبز شیشه ای بود جوری که ادمو تو خودش غرق میکرد انگار چشماش ادمو جادو میکرد هر روز باشگاه و استخر میرفت و بخاطر همین هیکلش واقعا ورزشکاری بود گاهی شبا تا صبح بیدار میموندیم و چت میکردیم انگار از هم سیر نمیشدیم حرفامون تمومی نداشت اصلا باهم تلفنی صحبت نکرده بودیم فقط گاهی شبا زنگ میرد و فقط صدای نفسای همو‌ گوش میدادیم اینکار از نظر من لذت بخش ترین کار دنیا بود و حاضرم همین الان یکبار دیگه صدای نفس های عمیق و کش دارش رو زیر پتو گوش کنم و بعد بمیرم چون ارزوی دیگه ای ندارم همونجوری که اولش هم گفتم ما تو یه شهر کوچیک زندگی میکردیم که همه همدیگرو میشناختن و اکر کسی از رابطه منو امیر باخبر میشد واقعا برای هردومون بد میشد ولی با این وجود انگار امیر ترسی از برملا شدن این رابطه نداشت چون هر وقت میخواستم جایی برم و بهش میگفتم سریع خودشو با موتور میرسوند دم درمون و منو میدید و با لبخند نگام میکرد و بعد میرفت دلم با هر بار دیدنش میخواست خودشو از بند قفسه سینه رها کنه و بپره بیرون ولی بهش تشر میزدم که همونجا بمونه تا رسوایی به بار نیاورده هر بار میدیدمش یا بهش فکر مبکردم خونم از فرق سر تا نوک انگشت های پام به غل غل کردن در میومد و بدنم داغ میشد و صورتم قرمز، از حرارت عشق میسوختم و چه چیزی لذت بخش تر از این من اونموقع کلاس کنکور میرفتم و هر دفعه که امیر میفهمید کلاس دارم میومد از دم در اموزشگاه رد میشد تا منو ببینه ولی من خیلی میترسیدم که کسی بفهمه اره درست میگن از هر چی بترسی سرت میاد! پنج ماه به همین منوال گذشت و من و امیر روز به روز بیشتر بهم وابسته میشدیم اونموقع ها فکر میکردم این فقط یه وابستگی سادست ولی حالا میفهمم اون عشقی که تو قصه ها ازش حرف میزنن الکی نیست واقعا وجود داریه روز من تو تلگرام انلاین بودم ساعت سه نصف شب و داشتم با امیر چت میکردم که علیرضا پی ام داد بهم گفت دختر عمو تا الان چرا انلاینی! با دیدن پی امش بدنم یخ زد زیر پتو بودم ولی انگار تو سرمای زمستون بیرون وایساده بودم بقدری سردم شد که دندونام بهم میخورد جواب دادم همینجوری داشتم با دوستم تست رد و بدل میکردیم متوجه ساعت نشدمشما چرا بیداری گفت الان بیدار شدم بد خواب شدم در کمال تعجب دیدم شما انلاینی !  گفتم دیگه داشتم میخوابیدم شب بخیر ولی امیر پی ام داد که خوابش نمیاد اگه من خوابم میاد بخوابم ولی مگه میتونستم دل بکنم از عشقم گفتم نه منم خوابم نمیاد و تا ساعت پنج صبح حرف زدیم همش برام خاطرات نوجوونیش تعریف میکرد و کلی باهم میخندیدیم اون روزا به اندازه هشتاد سال عمر از زندگیم لذت بردم و واقعا اون پنج ماه رو من زندگی کردم فرداش میخواستم برم بازار روز با امیر قرار گذاشتم که بیاد هم دیگه رو از دور ببینیم گوشیم شارژ نداشت گذاشتم خونه شارژ بشه و رفتم بیرون علیرضا که دیشب شک کرده بود که من تا ساعت پنج صبح انلاین بودم صبح اومدخ. بود باهام حرف بزنه ولی داداشم گفته بود نیست گفته بود پس گوشیش رو بده گفته بود خراب شده میخوام ببرم برای تعمیر وقتی برگشتم دنبال گوشیم بودم داداشم گفت علیرضا اومد برد و من همونجا حس کردم که دیگه بدبختی یقه منو سفت میچسبه و ول نمیکنه تا شب منتظر واکنش علیرضا بودم و مطمئن بودم الان امیر نگرانم شده شادم علیرضا بلایی سر امیر بیاره خدایا دارم دیوونه میشم شب علیرضا اومد و گفت بیا تو حیاط کارت دارم از ترس نزدیک بود سکته کنم دستام بشدت میلرزید و یخ کرده بود رفتم با اینکه ما هنوز به طور رسمی نسبتی نداشتیم ولی حس یه خائن رو داشتم گفت اگه منو دوست نداری چرا به خودم نمیگی نمیدونستم چی جواب بدم زبونم بند اومده بود میترسیدم به بابام بگه اونوقت دیگه با چه رویی تو اون خونه زندگی میکردم ...