جوانترین شهید مدافع حرم!(حدیث دشت عشق)
سید مصطفی موسوی
مدافع حرم شهید، سید مصطفی موسوی، برای همه کارهایش برنامهریزی داشت. پسر آرامی بود و چهرهای بسیار دلنشین داشت، اما آنچه او را از دیگر بچههای همسن و سالش متمایز میکرد این بود که از زمان خودش بسیار جلوتر بود و افکار و ایدههای بزرگی در سر داشت. او هم از نظر فنی پسر بسیار ماهری بود و هم از نظر علمی و اعتقادی در مقام بالایی قرار داشت. مصطفی خیلی کتاب میخواند؛ یک روز کتاب «جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی» نوشته علی اکبری مزدآبادی را میخواند که سردار سلیمانی آمد و سید مصطفی از او خواست که کتاب را امضا کند، اما سردار امتناع کرد و گفت: «درست نیست کتابی را که در مورد من نوشته شده امضا کنم و به شما که روح بزرگی دارید اهدا کنم و پیشانی سید را بوسید.»
هر سال از دانشآموزان ممتاز مدرسه بود. اصلاً اهل بیرون رفتن و گردش و تفریح نبود؛ تا وقتی که عاشق تفکرات شهید بابایی شد و مرتب در اینترنت اطلاعات و خاطرات مربوط به شهید بابایی را پیدا میکرد و میخواند و فیلمهای مربوط به او را میدید. دیپلمش را که گرفت در دانشگاه دولتی واحد بیرجند در رشته فیزیک اتمی قبول شد، اما نرفت و سال بعد در رشته فیزیک دانشگاه دولتی دامغان و در رشته مکانیک دانشگاه آزاد قبول شد و ترجیح داد در رشته مکانیک که دوست داشت ادامه تحصیل دهد. پس از آنکه در دانشگاه آزاد واحد تهران غرب ثبتنام کرد، میخواست بعد از برگشت از سوریه ادامه تحصیل دهد که دیگر برنگشت! یک طرح زیر دریایی داشت و با پدرش چندین بار به بنیاد نخبگان رفتند که ثبت شود ولی متاسفانه پیگیری صورت نگرفت. گفتند که این طرح هزینه بالایی دارد و مدت زمان زیادی میبرد. مصطفی خودش طرح را برای کانادا فرستاد و تایید هم شد. اما مصطفی گفت من دوست دارم این طرح را به کشور خودم ارائه بدهم و از دادن طرحش صرف نظر کرد.
مصطفی مدتی برای آموزش خلبانی رفت، و با اینکه چشمانش ضعیف بود اشکال نگرفتند، اما وقتی پاهایش را جفت کردند و دیدند کمی حالت پرانتزی دارد قبولش نکردند. میگفت: آرزو دارم خلبان شوم و هواپیما را پر از مهمات کنم و دشمنان کشورمان را بزنم.
به مادرش گفته بود: برای هر کسی یک روز، روز عاشوراست، یعنی روزی که آقا امام حسین(ع) ندای «هل من ناصر» را سر داد و کسانی که رفتند و با امام ماندند، «شهید و رستگار» شدند، ولی کسانی که نرفتند چه چیزی از آنها مانده است؟»، به مادرش گفته بود: «اگر از ته قلب راضی بشوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم و دنیای زیبایی برایت میسازم که در خواب هم نمیتوانی ببینی». از گردان با پدرش تماس گرفتند و گفتند جنگ است و شما همین یک پسر را دارید. پدرش گفته بود: مصطفی! چند سال درس را ادامه بده، انشاءالله سال بعد که سن و سالت بیشتر شد خواهی رفت. گفته بود: «بابا! اطمینان داری یک سال دیگه من همین آدم باشم که بخواهم سوریه بروم؟» پدرش با این حرف قانع شد. مصطفی نهایت تلاش خود را کرد و رفت!
این شهید بزرگوار، بیست و یکم آبان ماه سال 1394همراه با شهیدان مسعود عسگری، احمد اعطائی و محمدرضا دهقان امیری در شهر العیس حلب به شهادت رسید و در قطعه 26 بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽