❤️🍃 ادامه . حسین آقا می‌گفت اولا فقط به خاطر مظلومیت سیده زینب. دوماً اگر به سوریه بروید قطعاً زمینه ظهور امام زمان(عج) را می‌بینید. من به هدف همسرم خیلی احترام میگذاشتم وقتی از تزهاش برایم می گفت و از تفکرات و اعتقاداتش برایم صحبت میکرد من را آرام میکرد. نه نمی گفتم و می گفتم : هرچی خودت دوست داری(البته منم با تفکرات و اعتقاداتش بیگانه نبودم و فکر من به فکر حسین آقا نزدیک بود) اولین باری که به سوریه رفت ۵۰ روزه بود. اصلا سخت نگذشت. حسین آقا که دفعه اول از سوریه برگشته بود می‌گفت: خانم من دیگه نمی‌تونم اینجا بمانم. یک زمانی دیدم دو روز عصبانی است. گفتم: حسین آقا من کاری کردم که ناراحتی؟ گفت: نه. گفتم: خب یک چیزی بگو. گفت: دیگر نمی‌خواهند نیرو به سوریه اعزام کنند. گفتم: این ناراحتی دارد؟ گفت: مگر من چه چیزی‌ام از دیگران کمتر است که سیده زینب من را نمی‌خواهد. این اواخر یک بعد از ظهر حسین آقا به من گفت: شما چرا دعا می‌کنی من شهید نشوم؟ تو هنوز شهادت را درک نکرده‌ای. دعا کن من شهید شوم که آن دنیا شفاعت شما را بکنم. من گفتم: مگر می‌شود یک زن برای شهادت شوهرش دعا کند؟ گفت: هنوز شما بهشت را درک نکرده اید. من گفتم: انشاءالله همیشه باشی، نذر حضرت زینب باش. بروی مدافع حرم حضرت زینب باشی. می‌گفتم: من حاضرم یک سال تو را نبینم فقط زنگ بزنی بگویی من سالمم. من هم بگویم من سایه سر دارم. حسین آقا گفت: می‌دانی اجر شهید گمنام چقدر است؟ زدم روی پایم و گفتم: تو را به خدا نگو! حالا می‌خواهی شهید بشوی شهید شو اما شهید گمنام نشو دیگر! بچه ها بیدار شدند و صحبتمان هیچ وقت دنبال نشد. همیشه حسین آقا دو قلوها را حمام می‌کرد و من لباس تنشان می‌پوشاندم. روز ۱۴ فروردین به کندوها و زنبورهایش سرکشی کرد و شب خسته بود و قرار بود خانه پدرم بمانیم. ساعت ۱۱ شب موبایلش زنگ زد. گوشی را که قطع کرد دیدم یک لبخندی تمام صورتش را پوشانده است. فهمیدم مسافر سوریه شده است. من هیچ وقت برای ماموریت‌هایش بی تابی نمی‌کردم اما این بار بی اختیار گریه‌ام گرفته بود، دلهره گرفته بودم. به حسین آقا گفتم : من از رفتنت ناراحت نیستم اما چون یکدفعه است خیلی سخت می‌گذرد. وقتی شوهرت را می‌فرستی سوریه باید منتظر جانباز شدن، شهید شدن مفقودالاثر شدن یا اسیر شدنش باشی. با من و بچه ها خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. دید که من دارم گریه می‌کنم دوباره از ماشین پیاده شد. من اشک را در چشمانش دیدم. اولین بار بود که وقتی به ماموریت می‌رفت اشک در چشمانش حلقه می‌زد. احساس می‌کردم آن لحظه که داشت می‌رفت معنویت محض بود، رهبر انقلاب جمله‌ای دارند که می‌گویند: «شهدای مدافع حرم از اولیاء الهی هستند» من این موضوع را شب آخر به عینه دیدم.» در این نزدیک یک ماهی که رفته بود دلم آشوب بود، انگار خدا می‌خواست این جدایی در دلم بیفتد. سه شنبه ۱۴اردیبهشت آخرین تماس حسین آقا بود: وقتی زنگ زد اول با بچه‌ها حرف زد، تعجب کرده بود که در این یک‌ماهی که نبوده چقدر صحبت کردنشان خوب شده است! بعد که من گوشی را برداشتم گفت: خانم‌ اینها چقدر خوب صحبت می‌کنند! گفتم: انشاءالله تا شما بیایی اینها خیلی شیرین زبان شدند. در آن تماس آخر تلفنی به من گفت: خانم تا کی می خواهی این طرف آن طرف باشی؟ دست بچه‌ها را بگیر و برو خانه. برو در خانه خودت که آرامش داشته باشی. می‌دانست من شب‌ها تنها می‌ترسم که در خانه بمانم. به من گفت: خانم بر این ترست غلبه کن. روز پنج شنبه و جمعه هر چه منتظر ماندم حسین آقاتماس نگرفت، دلم شور می‌زد، جمعه غروب بود و دلتنگی داشت خفه‌ام می‌کرد. در یک گروه تلگرامی به نام «مدافعان حرم» عضو بودم. از صبح می‌خواستم که از این گروه لفت بدهم اما دستم نمی‌رفت. غروب یک پیام آمد که ۱۸ نفر از سپاه مازندران در خان طومان به شهادت رسیدند، همان لحظه انگار به دلم الهام شد که حسین آقا شهید شده است. ساعت ۱:۲۰ دقیقه شب یک پیام آمد که اسم «مشتاق» بین شهداست. من برای آن طرف نوشتم: ساعت ۱:۲۰ دقیقه شب این پیام را می‌دهی؟ من نمی‌بخشمت. باور نکردم و خودم صبح تنهایی به سپاه نکا رفتم. جواب درستی به من ندادند. بعد از چند ساعت اعلام کردند که شهادت ۱۳ نفر از شهدای خان طومان قطعی است. حسین آقا که بار اول به سوریه رفته بود من می‌شنیدم که دیگران می‌گفتند مدافعان حرم پول می‌گیرند، به آنها می‌گفتم شما حاضر می‌شوید شوهرانتان را فقط به خاطر پول به جایی بفرستید که اسارت، شهادت، جانبازی یا مفقودالاثری دارد؟ حسین آقا که بار اول از ماموریت سوریه برگشته بود، این گله‌ها را پیش او مطرح کردم و گفتم چه جوابی دادم! اینها به خاطر نظام جمهوری اسلامی رفتند.