#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
ستاره
جایی می خواست برم نمی زاشت و من متوجه میشدم مثلا مامانش گفته بچه چشم می خوره.
مامانش خیلی با سیاست بود در ظاهر هوای منو داشت ولی از پشت همش علی رو پر می کرد. و علی هم همیشه می گفت مامان طرف توعه. یبار دوستاشو دعوت کرد. واسه فردا شب. خودشم رفت دنبال کارها من زن شش ماهه حامله با دوتا بچه کوچک رفتم خرید و اومدم غذا درست کردم. همه جا تمییز و مرتب. اومد غروب بود... میوه روی میز چیده بودم. گفت چرا انگورها شاخه هاش خشکه... گفتم از همون مغازه ای که گفتی خریدم. بعد انگورها رو چنگ می زد و پرت می کرد وسط خونه التماسش می کردم نکن الان مهمون ها میان. ومثل گربه چها.ر دست پا می رفتم و جمع می کردم.
یا مثلا ماشین لباسشویی م خراب شد تا دو ماه تعمیرش نکرد و من حامله با دست لباس میشستیم مثل قدیمی ها.... مامانش هیچ وقت ماشینش ون رو به ما نمی داد... ما باید همراه اونها می رفتیم جایی.... ولی علی به بهانه کار ماشینشون رو می گرفت یکی دوبار دوست دخترها شو برده پیکنیک. ... از روی پیام هاش و وسایلی که برمی داشت میفهمیدم. رفتم سونوگرافی می گفت نرو چه فر قی می کنه چی باشه. گفتم برا سلامتی ش می رم. تو دلم گفتم خدایا دوتا دختر پاک معصوم بهم دادی.... دیدی این بار بهم چکار کرد اگه صلاح می دونی بهم یه پسر هم بده. دوست دارم هردوشون رو داشته باشم. هم دختر هم پسر..
بچه ها من دلم نمی خواست همه بفهمن من تو زندگیم شکست خوردم و اینکه من طاقت ناراحتی پدر مادرم رو نداشتم. ....
من هر وقت حرف گوش کن بودم علی خیلی بهم محبت می کرد.... البته نباید اعتراضی می کردم.... ... می دونم سخته براتون باورش..
ولی من مجبور بودم ظاهر زندگیم و حفظ کنم... چون حتی بجز مامانم و بابا م. .. خواهرهام هم بسیار ناراحت میشدن و غصه می خوردن اگه میفهمیدن
زایمان کردم یه زایمان وحشتناک. .. جوری که حتی موقع ناله هام از درد دیگه خر خر می کردم..... از اینکه طبیعی بدنیا بیارم پشبمون شده بودم و التماس می کردم که سزارین بکنیم منو. ولی ماما ها قبول نمی کردن. تموم خانم های فامیلم که زایمان می کردن دکتر خودشون میومد برای زایمان ولی من رو ماماها که شیفتشون بود بالاسرم بودن و حدود ده دوازده ساعت بعد دکتر شیفت از آخرین سزارینش اومد و کمکم کرد و بچه رو دراورد...و باز تکرار تاریخ. زردی بچه بستری..... اینبار بود که دکتر گفت شیر باعث میشه بچه هات زردی میگیرن.
اخه من شیرم خیلی چرب و زیاد بود... خدا رو شکر... بچه هام تا شیر می خوردن چاااق و تپلی بودن. این دفعه بچه هام خونه مامانم موندنی و منو پسرم تو بیمارستان. شب بود و من ماهان تنها بودیم. هیچ بچه دیگه ای خداروشکر نبود. مامانم زنگ زد گفت شب تنها نباش برو پیش بچه. نرو اتاق بغل. گفتم باشه. رفتم تو اتاق نوزاد ماهان رو خوابوندم یه ملافه انداختم کف اتاق رو سرامیک سرد دراز کشیدم.. حدود ده شب بود که علی اومد وقتی منو کف اتاق دید باز عصبانی شد و گفت خودتو جمع کن این چه وضعیه. .. گفتم اخه همه خوابن کسی نمیاد... خلاصه مثل همیشه بی محلی کرد و رفت. منم اون شب رو نشسته تو اتاق گزروندم
فردا یه بچه آوردن که زردی داشت.... سزارین کرده بود و خواهرش و مادرشوهر و شوهرش عین پروانه دورش می چرخیدن. اون شب مادرشوهرش براش خروس پخته بود می گفت زائو باید خروس و گوشت گوسفند بخوره. براش آورده بودن. منم یه عدس پلو برام بیمارستان آورد که اون هم اتاقی اصلا ازشون نگرفت و داشت غذای مادرشوهرش رو می خورد ... به منم تعارف کرد و من قبول نکردم. بعد که ماهان ساکت شد خوابید رفتم غذا بخورم دیدم باهاش قاشق نزاشتن همون موقع علی زنگ زدو گفت چه خبر.... گفتم اگه می تونی یه قاشق برام بیار.... گفت الان نمی تونم بیام(فاصله خونه تا بیمارستان 5 دقیقه بود)رفتم از پذیرش بگیرم دیدم کسی توش نیست و اکثر برق ها خاموشه. ... روم نشد از هم اتاقی برم بگیرم. اون تو اتاق کناری بود. تا ساعت 11 شب که علی اومد و برام قاشق آورد. .. منم که بچه شیر می دادم شیرم هم خب خداروشکر زیاد بود حسابی ضعف کرده بودم.... تا قاشق رو داد فوری عدس پلو سرد رو مثل غذای شاهانه گرفتم و می خوردم... الان اشکم داره میاد یاد اون شب افتادم که چقدر خار و خفیف بودم. وایساد یکم نگام کرد و یکم بچه رو نگاه کرد و رفت
وقتی ماهان مرخص شد برا ی همه کسایی که توی بخش بودن موز خرید و داد بچه ها... همراهان و پرسنل بیمارستان...
داشتم حاضر می شدم که دیدم یه بچه پنج شش ماهه که خیلی حالش بد بود بهش ماسک اکسیژن وصل بود و مامانش هم گریه می کرد منتظر آمبولانس بودن که کارهایی اداری اون و از اجازه گرفتن قبل من انجام بدن. گفتم باشه. دلم برای مهرناز و مهربانو تنگ شده بود ولی دیدم واقعا نمیشه اون بچه معطل بمونه.