مینویسم:چند سال پیش حدود بیست ساله بودم جوون بودم و خام، در پی کسب تجربه،کلم داغ بود، دوست داشتم امام زمان رو ببینم،بهم گفته بودن اگه ده شب تو قبرستون بمونی اونم از نیمه شب تا اذان صبح، امام زمان رو میبینی منم باور کرده بودم. تصمیم گرفتم برم قبرستون. شب اول سوار ماشین شدم رفتم سمت بهشت زهرا تا صبح لای قبرها راه میرفتم و فانوس میزاشتم رو قبرها. تا شب سوم هیچ اتفاقی نیفتاد از نیمه شب میرفتم بعد اذان هم برمیگشتم.شب چهارم حدود ساعت 3شب بود دیدم یه بچه کوچیک چهار دست و پا داره. روی یک قبر حرکت میکنه و رفت سمت دوتا بوته که نزدیک قبرها بود منم رفتم دنبالش ولی بچه ندیدم برگشتم روی قبرها رو خوندم تا یه زن جوون با بچه 6 ماهش اونجا خاک هستن،مو به تنم سیخ شد تا حالا جن دیده بودم روح هم با دوستان احضار کرده بودیم اما اینجور حس ترسی بهم دس نداده بود، اون شب رو با لرز به صبح رسوندم. شب پنجم همونجور که لای قبرها راه میرفتم دیدم یه جوون نشسته سر یه قبر داره زار زار گریه میکنه.رفتم نزدیک گفتم داداش تازه عزیز از دست دادی، گفت آره تازه حسن رو از دست دادیم. بهش گفتم داداش منم امشب تنهام میخوای کنارت بشینم اونم گفت آره داداش بشین.نشستم روبروش، بهش گفتم چطور مرد. گفت :حسن پسر خوبی بود با ایمان بود، مودب بود،بزرگتر کوچکتری سرش میشد اما حسن ایمانش ضعیف بود، یه روز حسن با یه دختر آشنا شد بعد اون دیگه حسن اون حسن خوبه نبود به کلی عوض شد اصلا نماز نمیخوند،به حرف کسی گوش نمیداد، دختره کشوندش به راه بد اونم که سست ایمان همه رو راحت کنار گذاشت، کر و کور شده بود هرچه بهش میگفتن گوشش بدهکار حرف کسی نبود. ازش پرسید خب چطور مرد، گفت:یه روز با همون دختره.. سوار ماشین بودن تو جاده، داشتن باهم حرف میزدن که سر پیچ حسن اختیار ماشین از دستش در رفت، باهم رفتن ته دره، هر دوتا مردن.گفتم :تسلیت میگم، اما تو چیکاره حسن هستی، گفت :من خود حسنم. اینو که گفت مو به تنم سیخ شد تا حالا رو در رو با روح حرف نزده بودم که زدم.بهم گفت:نترس من بی آزارم، گفتم :یعنی تو الان روح حسنی،گفت:آره حسنم، من دیگه دستم از دنیا کوتاهه دارم به حال خودم گریه میکنم که چه راحت تباه شدم داداش ایمونت رو قوی کن من سست ایمون بودم تباه شدم. باهام نشستیم صحبت کردیم کم کم ترسم ازش داشت از بین میرفت که صدای مناره ها بلند شد. اونم از جاش بلند شد. دستش رو سمتم دراز کرد و گفت دیگه اذانه صبحه و من باید برم. میخواست دست بده من همش فک میکردم الان دست بدم دستم از دستش رد میشه. همونجور که به دستش نگاه میکردم اون یه لبخند زد و گفت نترس رد نمیشه و دستشو کشید عقب. خداحافظی کرد و رفت سمت درختای اطرف وقتی رفت پشت درختها منم راه افتادم سمت در جایی که ماشینم بود. گذشت و شب ششم شب ششم. یه گشتی لای قبرها زده بودم سه ساعتی میشد تو قبرستون بودم که دیدم یه پیرمرد فانوس بدست داره لای قبرها میچرخه و فانوس سر قبرها میذاره چشمش که به من افتاد گفت جوون این وقت شب اینجا چیکار میکنی. گفتم حاجی من قراره 10شب اینجا بمونم و الان شب ششمه،گفت چرا میخوای بمونی، گفتم:میخوام اما زمان رو ببینم. پیرمرد خندید و گفت :باباجان هرکه بهت گفته اینجوری امام زمان رو میبینی الکی گفته، از اینجا برو خوبیت نداره شب تو قبرستون بمونی ما نگهباناهم وضیفمونه بمونیم. ازش پرسیدم شما کی هستی اسمش رو بهم گفت(متاسفانه چند سال پیش این ماجرا رو برام تعریف کردن و من بخاطر ندارم)و گفت که نگهبانه اینجاست و تاکید کرد صبح حتما از اینجا برو بابا جان ولی هر کجا رد شدی بدون علتی بوی خوش و ناب محمدی به مشامت خورد بدون امام زمانمون از اونجا رد شده، فانوسش رو برداشت و رفت. تا صبح نشستم به حرفاش فکر کردم دیدم حق با اونه صبح که شد قبل رفتنم گفتم بزار ازش خداحافظی کنم رفتم در نگهبانی. از نگهبان سراغ حاجی رو گرفتم اون با تعجب نگام کرد بهش گفتم دیشب دیدمش میخوام ازش تشکر و خداحافظی کنم، نگهبان گفت :...حتما اشتباه میکنی. آدرس لباساشو دادم، اونم رفت یه عکس آورد گفت مطمئنی اینو دیدی گفتم :آره آره خودشه، اونم گفت :این پیرمرد 15ساله که مرده، وقتی اینو گفت خشکم زد اما زود به خودم اومدم و گفتم حتما روحش بوده و از نگهبان خداحافظی کردم رفتم سمت ماشین،وقتی رسیدم به ماشین یهو یه بوی محمدی عالی تو فضا پیچید هیچکس جز من اونجا نبود یاد حرفای حاجی افتادم . بعد چند لحظه بو از بین رفت منم سوار ماشین شدمو گازشو گرفتم دور شدم دیگم نرفتم اونجا.این شخص که داستانشو فرستادم الان 39سالشه و داستان مال حدود 19سال پیشه اگه غلط املایی داشتم به بزرگی خودتون ببخشید و اینم بگم این جریان رو حدود 10سال پیش برام تعریف کرد.