سلام عزیزم تو رو خدا این مشکل منو بزار که خیلی بزرگه من خانومی ۲۴ساله هستم ساکن تهران وقتی ۱۳سالم بود پسرداییم که ۲۰سالش بود بهم ابراز علاقه کرد اما من اهمیتی ندادم اون مدام نامه میفرستاد و زنگ میزد خونمون و میگفت تو عروس خونه ی منی
ناگفته نماند پسرداییم ساکن یه استان دیگس که از تهران خیلی دوره
منم هیچ وقت هیچی نمیگفتم از همون اولش که ابراز علاقه کرد تمام فک و فامیل متوجه شدن و داییم و زنش مدام منو عروس خودشون میدونستن
اما من جز درس به هیچی فکر نمیکردم تا اینکه ۱۷ساله شدم ،عید بود رفته بودیم شهرستان خونه مامان بزرگم که داییم تو جمع به بابام گفت اگه اجازه بدین امشب از دخترت خاستگاری کنیم منم اونروز به خاطر استرسی که برای المپیاد ریاضی داشتم اعصابم خورد بود سریع بلند شدم گفتم نه من هنوز دارم درس میخونم کسی جای من تصمیم نگیره لطفا
بعدش از خونه زدم بیرون رفتم نشستم توی باغ شروع کردم گریه کردن به نیم ساعت نکشید پسرداییم اومد پیشم بهم گفت واقعا دوسم نداری؟؟؟
یا منو میخای و فعلا نمیتونی جواب بدی؟؟
منم برگشتم گفتم دروغ بهت نمیگم منم دوست دارم اما واقعا نمیتونم بیام اینجا زندگی کنم من بچه ی شهرم به اونجا عادت کردم
اونم گفت اگه منو میخای باید بیای اژنجا اما من هیچ جوره قبول نکردم
تا اینکه سال بعد عید ما دوباره رفتیم شهرستان دوباره دور هم جمع شدیم که داییم گفت امشب میریم برای محمد خاستگاری همه هنگ کردن مادربزرگم گفت کجا به سلامتی؟؟
داییم یه نگاه به من کرد و گفت از این دختر خواهرم که آبی گرم نشد میریم جلوی در اون یکی خاهرم برای دخترش مریم
همه خوشحال شدن و تبریک گفتن منم همینطور