تو همون عید هم مراسم عقدشون به پاشد ما برگشتیم تهران یهو پسرداییم زنگ زد و گفت پشیمونم از ازدواج سر لج و لجبازی با تو عقد کردم حالا پشیمونم اما من بی تفاوت گوشیو قطع کردم
۶ماه بعد هم عروسیسون بود و ماهم رفتیم
دخترخالم اخر شب بم گفت فقط ازت یه خواهش دارم هیچ وقت جلو چشم شوهرم نچرخ نمیخام دوباره یاد تو بیفته
من خیلی ناراحت شدم اما بعدش بهش حق دادم و گفتم باشه و به همین علت من دیگه پامو شهرستان نزاشتم و دقیقا یک سال پیشم ازدواج کردم تا اینکه دوماه بعد ازدواجم خبر رسید پسرداییم افسردگی شدید گرفته و فقط با قرص آروم میشه خاستم برم عیادتش زنش گفت نیا که کل بدبختیام به خاطر توعه،عشق تو شوهر منو به این روز انداخت
حالا که چند ماه از اون ماجرا میگذره من متوجه شدم پسرداییم سه ماه تیمارستان بستری شده دیشب یهویی دختر خالم زنگ زد بهم گفت تو رو خدا به دادم برس گفتم چی شده گفت محمد فقط داد میزنه یاسمن،فقط تو رو میخاد میگه قبل مرگم بزارید یاسمن رو ببینم میگه همه زندگیم اونه بزارید بیاد
حالا دختر خالم گیر داده کمکم کن شوهرم برگرده به زندگی
حالا موندم برم تیمارستان عیادتش یا نه
از گریه های دخترخالم هلاکم اخه چطور میشه یکی اینطور عاشق باشه
@azsargozashteha💚