#درد_دل_اعضا 🌸🍃
سلام
چالش
پیرو صحبت خانمی که فرمودند خدا به من توجهی نداره علارقم دعاها وووو..
و جواب خانمی که فرمودند مگه طلبکاری از خدا..
خواستم من هم قسمت کوتاهی از زندگیم رو تعریف کنم
ما از بچگی این طور بزرگ شدیم که بهمون میگفتن اگه. راستگو باشی درستکار باشی. نماز بخونی. روزه بگیری و کلا. فرایض دینی رو انجام بدی خوشبخت و سعادتمند میشی. و من هم بر مبنای این. که خدا ازم راضی باشه همین گونه بودم. به هیچ پسری حتی پسر فامیل نگاه نمیکردم خیلی سنگین بودم. نا اینکه دختر ۲۰ ساله. که همه چی تموم. از هر انگشتی هنر می بارید. دهه ۶۰. میدونن. یه مدت. گل چینی. بلند ر خیلی مد بود. و من. انجام میدادم. معلم قرآن بودم در کنارش آموزش میدادم. کارهای هنری.
همه ازم تعریف میکردن. همه میگفتن دختر خوبی از این حرف ها. اما از خواستگار خبری نبود. چند نفری هم حرف ش میشد اما نمیومدن. نمیدونم چرا. .. فک کنید. دختر هم سن من. که خیلی غرتی بود. حجاب و اینا نداشت. ده تا خواستگار داشت. یادم برای عمو خودم. دنبال دختر می گشتیم. من دوستم معرفی کردم. که چادری بود مثل من. اهل مسجد و اینا. اما. عمو مخالفت کردن. حتی مادربزرگم. گفتن. نه. بعد یه دختری . که نمیدونه نماز و روزه چیه همش موهاش بیرون. اونا میخواستن. نمیدونم. چرا طرز فکر اون دوره اون جوری بود ( منطقه ما ) دختری که. حجاب داشت. انتخاب نمیشد برای ازدواج
بماند. سوالی که برام پیش میومد این بود من که احکام دینی و انجام میدم. دوست پسر ندارم خانواده. خوب. موقعیت خوب. زمان گذشت. تا اینکه ۳۰ سال و رد کردم. دیگه راضی شدم به رضای خدا. گفتم. خب شاید ازدواج در قسمت من نوشته نشده. چه اصراری. منم زندگی باید کنم. خیلی دختر شلوغی بودم. خیلی سرم گرم کرده بودم با کار همیشه شاد. شوخ. نمیذاشتم. فکرهای منفی بیاد سراغم اینکه خواستگارا اومدن . یا زن مرده یا زن طلاق. داشتم دیوونه میشدم. مگه من چم بود چرا این خواستگاران میان با پدر و مادرم گفتم اجازه ندن کسی بیاد. اونا هم از این وضع ناراحت بودن. اما این سوال برای همیشه با من بود. یعنی چه ؟؟؟ من راه و اشتباه رفتم. چرا عاقبت من این چنین.....
گذشت تا اینکه راضی شدم به یکی از این خواستگاران جواب بدم. چون هم پدر و مادرم پیر میشدن ترس از تنهایی. ترس از سربار بودن
یکی از اقوام کسی معرفی کردن ایشون اومدن صحبت کردیم. باهم تفاهم داشتیم. جواب مثبت دادم خانمشون فت کرده بودن. دوتا بچه داشتن
خانواده و دور اطراف مخالف میکردن. میگفتن سخته. کنار اومدن با دوتا بچه. گفتم من محبت میکنم. خوبی میکنم. بلاخره اونا هم آدم ن
....................................................................
تا اینکه ازدواج کردم. شدم زن بابا. هیچ وقت فکرش و نمیکردم روزی بشم زن بابا. گذشت و من همچنان به بچه ها محبت میکردم. هر کاری که از دستم میومد کوتاهی نکردم شده از خودم گذشتم تا اونا. خوشحال کنم. با همسرم کنار هم نمینشستیم مبادا ناراحت بشن. اسم و هم صدا نمیزدیم اما فایده نداشت که نداشت. یه ماه باهم خوب بودیم یه ماه جنگ و دعوا. داغون. شدم. تو غربت و بی کسی حسابی از خجالتم در اومدن. آخر هر دعوا میگفتن چرا مادر ما فت کرده. و اومدی خونه. ما. من جوابی نداشتم فقط گریه بعد ۱۲ سال. هنوز هم همینه من و همسرم هم و دوست داریم. تو سخت ترین شرایط. موندیم. هر کس جای من بود. همون سال اول رفته بود. ظلم هایی که دیدم قابل گفتن نیستن. طوری کردن. که کل فامیل همسرم با ما رفت و آمد ندارن تک و تنها. موندیم. .وقتی ازدواج کردن رفتن. در آخر به پدرشون گفتن. یا بجه هات با زنت چرا ازدواج کردی. همسرم. ۴۲ ساله بودن .....
بازم راضیم به رضای خدا
و اما هیچ وقت متوجه نشدم. و سوال همیشگی من. چرا؟؟؟ مگه بهم نگفتن. خوشبخت میشی سعادتمند میشی. با این همه مشکلات که داشتم پاییند به دینم هستم. میدونم صبر خدا زیاده. از خدا خواستم بهم صبر بده بتو نم تحمل کنم. و از زندگی لذت ببرم. از داشته هام. شکر گذارم خواستم بگم انسان در. سختی آفریده. شده مگه امام. های ما نبودن. با سختی ها جنگیدن. بهترین بنده خدا بودن. اما کفر
نمیگفتن ببخشید طولانی شد. و از شما سپاس گذارم که این گروه تشکیل دادید. وقتی زندگی دوستان رو میخونم میبینم خیلی ها در وضع بدتر از من دارن ...خدا کمک همه باشه التماس دعا
یه پسر ۱۱ ساله دارم. که میارزه به همه نداشته هام
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽