💜🍃 سلام می خواستم از سختی زندگیم براتون بگم 27ساله ازدواج کردم 15سال خونه پدر شوهر تو یه جای کوچیک نشستم همیشه پدر شوهرم می‌گفت یک سال بخور نون تره بقیه اش بخور نون کره بعد 15سال با بدبختی و سختی خونه دار شدیم بعد خیلیخونه دور بود پدر شوهرم به شوهرم گفت بیا برگرد خیلی خونتون دور ما هم پیریم پیش ما باش شوهرم که دلش می خواست از پدر و مادر پیرش نگهداری کنه به پدرش گفت بزار ببینم می تونم خانمم رو راضی کنم اومد با من صحبت کرد گفتم چه اشکالی پدر و مادر هیچ وقت گیر نمیاد دوست داری برگ د و شوهرمم خوشحال برگشت خونه رو فروخت زد به کار تو کارش شکست خورد دزد زد تمام سرمایه اشو یه شب بردن خیلی سخت گذشت آنقدر جوش غصه که دیگه داشتیم نابود می‌شدیم دخترم رو شوهر دادم آنقدر خوشحال بودم گفتم خدا خواسته بعد از این همه سختی جوش خوشحالی بهمون بده دختر دسته گلمو شوهرش دادم تو جشنش انگار رو ابرها را می رفتم از خوشحالی سه ماه نگذشت اون روی سکه پسر معلوم شد دخترم جیگر گوشه ام طلاق گرفت دوباره دنیا رو سرمون خراب شد هر روز کارمون گریه بود خدایا مگر به درگاهت چه کردم خانواده شوهرم خیلی پول دارن خیلی زیاد ولی هیچ وقت حتی برای یک بار نه بهشون رو زدم نه کاری خودشون برامون کردن تا اینکه دوباره با یه بدبختی و جیگر خونی پول جمع کردیم دوباره یکی از همکار های آقامون گفت بچه هات بزرگن بیا یه جایی هست سرمایه گزاری کن پولاتو جمع کن خونه بخری شرایط اقتصادی هم که میدونید چجوریه اقامونم استخاره کرد چون یک بار سخت شکست خوردیم استخاره خوب در اومد هر چی داشتیم و نداشتیم دادیم برای سرمایه گزاری یه چند ماهی خوب بود ولی ماه رمضون که افطاری داشتیم همرو دعوت کرده بودم برا افطاری وسط کارام یهو زنگ زدن پولاتونو کشیدن بالا داشتم سکته میکردم ولی بخاطر مهمونی خدا به روی خودم نیاوردم شوهرم همون لحظه دهنش کج شد خودم داشتم میمردم ولی همش همسرمو دلداری میدادم که یهو سکته نکنه تا اینکه مهمونی تموم شد همینطور اشک میریختیم آخه خدا ما چکار می کنیم بخدا هر کی می‌گفت کمک کن کمکش میکردیم هرمی غصه داشت همراهش می‌شدیم حتی با اینکه کمترین پول رو داشتیم خمس می‌دادیم که پولمون طیب و پاک باشه ولی نمیدونم چرا این اتفاقات برامون می افتاد طوری شد که مستاجر برادر شوهرم شدیم خیلی اذیتیم بچه هام بزرگ شدن دوتا دانشجو یه مدرسه ای و خونه ای که بیست و پنج پله داره و روزها و شب های سخت و خاری تا اینکه یک روز یکی از بهترین دوستام بهم گفت یه حاج آقایی هست که خیلی با خدا و با ایمان وقت ملاقات بگیرم برات چند ماهی طول کشید تا وقت ملاقات بهمون داد خودش تا مارو دید زندگی نامه مارو گفت بعد دیگه صد د صد ایمان پیدا کردم که خیلی با خداست یک کلمه گفت گفت هر کس پیش خدا مقرب ترس جام بلا بیشترش میدهند گفت شما محبوب خدا هستید به شوهرم گفتم دیگه غصه نمی خورم تو فکر و خیال نکن همینکه خدا می خواد تا خدا خدا کنم برامون کافیه و الآنم فقد منتظر معجزه هستم برای زندگیم از طرف خودش خواستم بگم اگر مشکلاتتون زیاده نا امید نشید از زندگی از وجود خدا همین کافیه که خدا هست و مارو میبنه من میدونستم که امید و اول آخر فقد خداس ولی همیشه میگفتم مگه چکار کردم این همه بلا و گرفتاری تازه همه نوع مریضی هم گرفتم از جوش و اعصاب درسته الان صفر صفر هستیم و هیچی از مال دنیا نداریم حتی به زور اجاره به برادر شوهرم می‌دیم ولی شاکر خدایی هستم که دلش می خواد من خدا خدا کنم ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽