#داستان_زندگی 🌸🍃
سلام من میخواستم داستان زندگیمو بگم. از زمانی که یادم میاد ۷ سالگیم بود که پدرم منو مادرمو با خواهر یکسالم میفرستاد گدایی کردن صبح زود بیدار میشدیم با اتوبوس میرفتیم منطقه هایی که وضع بهتری دارن مادرم با چادر و بچه یکساله که پشتش میبست دست منم میگرفت به سختی میرفتیم گدایی. پدرم میگفت باید بچه ها رو ببری که دلشون بسوزه .بابام خودش گدایی نمیکرد چون میگفت کسی به من پول نمیده ولی مامانم چون زن بود میگفت دلشون میسوزه پول میدن .یادمه یکبار انقد برف باریده بود که به سختی تونستیم بریم و اون شب کسی زیاد بهمون کمک نکرد فقط یک ذره غذا بهمون دادن وقتی برگشتیم پدرم به قصد کشت مادرمو میزد میگفت چرا پول نیاوردی و من فقط نگاه میکردمو میلرزیدمو اشک میریختم. یک روز که همینطور سرد بود برف اومده بود بازم نتونستیم پول زیادی ببریم مامانم دیگه خیلی ترسیده بود چون دیر وقت بود باید برمیگشتیم ولی دست خالی. اون شب رفتیم در یک خونه ای وقتی مرده اومد دم در یادمه مامانم افتاد به دست و پاش گریه کرد گفت کمکمون کنه اگه پول نبریم شوهرم میکشتم. اون اقا گفت دلش سوخت برامون و پول و غذا بهمون داد ،وقت رفتن دیدم آروم به مامانم گفت فردا صبح بیا اینجا کارت دارم
مادرم گفت برای چی بیام
اون اقا گفت مگه پول و غذا نمیخوای ؟ پس هرچی میگم گوش کن و بعدش یه نگاهی بهمون کرد و درو بست
فردا صبح رفتیم در خونه ش اقاهه به مامانم گفت بیا تو خونه ولی مادرم ترسید و گفت نه همین جا بگید چکار داشتید اون اقا تا دید مادرم ترسیده،.....👇👇❌🔞
https://eitaa.com/joinchat/2311979298C8b0197e42c
طفلک خانومه😔👆
سنجاقه توی کانالشون✅