شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 رفتند ... مامان گفت بیا درست رو هم قبول کردند حالا دیگه باید قبول کنی بهانه ای ندا
🌸🍃 دیدم کلید درو عوض کرده خودش هم نیست ، رفتم جلو در خیاط خونه ازش کلید بگیرم دیدم با همون خانم عظیمی جفت هم نشستن دارن حرف میزنن و میخندن.. باهام تا خونه اومد در رو باز کرد هر چی کتاب و لباس داشتم پرت کرد بیرون واحد گفت دیگه تو این خونه جایی نداری.. باور میکنید چون خانوادم پشتم نبودن پاشو بوسیدم که ببخشه گفتم باشه قبول هر چی تو بگی چون درس میخونم دیگه اعتراض نمی کنم.... بهانه های الکی می گرفت تو بارداری کتکم میزد جوری که بچه ام تو ماه پنجم بارداری سقط شد.... رابطه اش با اون خانم عظیمی که هفت سالی از من کوچیکتر بود و اون موقع ۱۶سالش بود صمیمی تر میشد.. دیگه بریدم رفتم خونه مامان اینا گفتم همه رفتاراشو گفتم دیگه به اون خونه برنمیگردم دو روز بعدش همه جا پخش شد رفته خواستگاری اون خانم چون مامان باباش مخالف بودن با هم فرار کردند ... خیلی روزای سختی بود دیگه خانواده بعد پخش شدن این خبر کاری باهام نداشتند و فهمیده بودن حرفام درسته. من همچنان کلاس ها رو نمی رفتم و فقط برای تعیین واحد و امتحان میرفتم. افتادم دنبال کارای طلاق و اینکه نامه بگیرم برم جهازم رو بیارم. جهازو برده بود جای دیگه دادگاه هم اصلا نمی اومد از ته ته قلبم از اعماق وجودم فریاد زدم خدایا نخواه که اینجوری با زندگی من بازی کنن و خوشبخت بشن چشم از جهازم بستمو همچنان پله های دادگاه رو دو ساله تموم بالا پایین میکردم تا طلاق بگیرم تا اینکه یک هفته بعد .... همچنان پله های دادگاه رو دو ساله تموم بالا پایین میکردم تا طلاق بگیرم تا اینکه یک هفته بعد طلاق مامان خانوم عظیمی میاد دم خونه مامان اینا میگه دخترم رو زدن و بچه اش رو ازش گرفتن دستم به جایی بند نیست بابت زدن دخترم الان کلانتريه تا سند نزاشتن بیاد بیرون. شما که بابت مهریه حکم جلبش رو دارید بیارید فلان کلانتری بزارید رو شکایت من که نتونه با یه سند ساده بیاد بیرون. رفتیم حکم جلب مهریه و جهیزیه رو گذاشتیم رو پرونده. تو کلانتری از اتاقی که توش بود تا ببرندش دادسرا داد میزد دیگه طلاقت نمیدم ولی نمیدونست من دو سال تمام دویدم تا بدون بخشیدن یک ریال از حق و حقوقم حکم طلاقم رو بگیرم . لبخندی زدم و اومدم خونه. جهیزیه رو بعد دو سال پس گرفتم. اینجا همزمان با دوره ای بود که ارشد شیمی قبول شده بودم . همزمان با قبول شدن برای ارشد تو یه کارخونه هم شاغل شدم به عنوان مدیر QC ‌. یه سال از به زندان رفتن همسر سابقم میگذشت و حتی یه سکه هم نتونسته بود پرداخت کنه مامان راضیم کرد رفتم رضایت دادم از زندان دربیاد ولی حق و حقوقم رو نبخشیدم فقط بهش یه فرصت دوباره دادم ولی در اصل دیگه دنبالش هم نرفتم. الان یازده سال از اون روزا میگذره به لطف خدا خونه خریدم و پس انداز مناسب هم دارم ولی تمام این ۱۱ سال رو تنها بودم ، به خاطر یه ضعف خیلی خیلی کوچیک و نداشتن اعتماد به نفس كل زندگیم نابود شد. راستی یادم رفت بگم اون خانم عظیمی که از همسرم جدا شد و بچه اش رو هم بهش ندادند ولی بعدش هم دو تا خانوم صيغه کرده چند ماهه گذاشتن رفتن. بزار بخونن اعضا که با دستای خودشون اعتماد به نفس بچه هاشون رو نکُشند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽