🌱 حضرت صادق ـ علیه السّلام ـ فرمود: عابدی از بنی اسرائیل سه سال پیوسته دعا می‎كرد تا خداوند به او پسری عنایت كند، ولی دعایش مستجاب نمی‎شد، روزی در ضمن مناجات عرض كرد: «یا رب اَبَعیدُ انا منك تَسْمَعنی اَمْ قَریب فلا تجیبنی» خدایا! آیا من از تو دورم كه سخنم را نمی‎شنوی یا تو نزدیكی ولی جوابم را نمی‎دهی. در خواب به او گفتند: مدّت سه سال است خدای را با زبانی كه به فحش و ناسزا عادت كرده و قلبی آلوده به ستم و نیّت دروغی می‎خوانی، اگر می‎خواهی دعایت مستجاب شود فحش و ناسزا را رها كن و از خدا بترس، قلبت را از آلودگی پاك كن و نیّت خود را نیز نیكو گردان. ای عمر به بد تباه كردی وی نامه خود سیاه كردی بیدار نمی‎شوی ز غفلت هشیار نمی‎شوی ز سكرت گوئی ز خدا خبر نداری وز روز جزا خبر نداری بس عاصی و دل سیاه گشتی غرق بحر گناه گشتی یك لحظه بفكر خویشتن آی چشمی ز درون جانت بگشای بنگر نیكو كه در چه كاری افتاده، پیاده یا سواری 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 عمرو بن حَمِق از اصحاب پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ و از یاران شجاع و مخلص علی ـ علیه السّلام ـ بود كه سرانجام توسط دژخیمان معاویه دستگیر شد،‌ و در حصن موصل زندانی گردید، سرش را بریدند و نزد معاویه هدیه بردند. او هنگام جوانی برای پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ آب برد، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ آن را آشامید و سپس این دعا را در حق او كرد: «اللّهم امتعه بِشَبابِهِ»؛ خدایا او را از جوانی بهره‌مند كن. این دعا آنچنان در حق او به استجابت رسید كه هشتاد سال از عمرش گذشت در عین حال موی سفید در سر و صورت او دیده نشد. او روزی به حضور امام علی ـ علیه السّلام ـ آمد، امام دید چهره او زرد شده پرسید: این زردی چیست؟ او عرض كرد: بر اثر بیماری است كه به آن مبتلا شده‌ام. امام علی ـ علیه السّلام ـ به او فرمود: ما از خوشحالی شما خوشحالیم، و هنگام اندوه شما غمگین هستیم، و برای بیماری شما بیمار می‌شویم و برای شما دعا می‌كنیم. مرا در تن بود تا جان علی گویم علی گویم چه در پیدا در پنهان علی گویم علی گویم به كامم تا زبان باشد زبان تا در دهان باشد بهر لفظ و بهر عنوان علی گویم علی گویم ز مهرش مست و حیرانم غم و شادی نمی‌دانم به هر دردی پی درمان علی گویم علی گویم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 از سوی خداوند به یكی از پیامبران به نام حزقیل كه سومین خلیفه موسی ـ علیه السّلام ـ در بنی اسرائیل بود الهام شد كه به فلان حاكم بگو پس از مدت اندكی می‌میری، حزقیل پیام خداوند را به او ابلاغ كرد. حاكم، سخت وحشت زده شده روی تختش به دعا و راز و نیاز پرداخت و به قدری هنگام دعا متوجه خدا بود كه ضعف بر او عارض شد و از روی تخت به زمین افتاد، و در دعایش می‌گفت: یا ربّ اَخّرنی حتی یَشبَّ طفلی و اَقْضی امری. ای پروردگار من به من آن قدر مهلت بده كه كودكم بزرگ شود و زندگی خودمان را سامان بدهم. خداوند دعای او را به استجابت رساند، و به حزقیل وحی كرد: برو به حاكم بگو مرگ تو را تا پانزده سال تأخیر انداختم. ای عمر من ای جان من، ای جان و ای جانان من ای مرهم و درمان من، ای جان و ای جانان من هم شادی از تو،‌غم زتو، زخم و از تو و مرهم زتو جان بلاكش هم زتو، ای جان و ای جانان من گاهی ز وصل افروزیم، گاهی ز هجران سوزیم گاهی دری، گه دوزیم، ای جان و ای جانان من ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽