#یک_نکته_از_هزاران 🌱
در زمان «معتضد»، بازرگان پیری از یكی از سران سپاه مبلغ زیادی طلبكار بود به هیچ وجه نمی توانست آن را وصول كند. ناچار تصمیم گرفت به خود خلیفه متوسل شود; اما هر وقت به دربار میآمد، دستش به دامان خلیفه نمی رسید; زیرا دربانان و مستخدمان درباری به او راه نمی دادند.
بازرگان بیچاره از همه جا مأیوس شده بود كه شخصی او را به نزد خیاطی فرستاد و گفت: «این خیاط میتواند گره از كار تو باز كند.»
بازرگان پیر در حالی كه مطمئن بود او نیز نمی تواند كاری انجام دهد; به نزد خیاط رفت، زیرا در جایی كه افراد سر شناس شهر نتوانسته بودند او را یاری دهند، پس چگونه یك خیاط ساده میتوانست چنین كند. اما وقتی ماجرا را برای خیاط تعریف كرد، او با خونسردی گفت: «برو به آن سپاهی بگو، اگر پولم را ندهی، خیاط از تو شكایت میكند.»
تاجر درمانده حال فكر كرد كه خیاط بیهوده سخن میگوید; ولی برای آن كه آخرین در را هم زده باشد، پیش مرد سپاهی رفت و جمله خیاط تكرار كرد. بر خلاف انتظارش، رنگ مرد پرید و فوری پول او را داد. این ماجرا بازرگان پیر را در شگفتی فرو برد و پیش خیاط برگشت و با اصرار زیاد از او خواست تا علت را بگوید. او نیز چنین تعریف كرد: «شبی از خیابان عبور میكردم و افسری از سپاه عثمانی را دیدم كه مست از شرابخواری عربده میكشید و فحش میداد. در همین وقت زنی از خیابان میگذشت كه افسر مست راهش را بست. زن با التماس و فریاد از رهگذران كمك خواست. ولی مردم از ترس، جرأت نداشتند جلو بروند. من پیش رفتم و با نرمی از او خواستم تا از سر راه زن كنار برود. او با چماقش به من حمله كرد و دوستانش را هم فرا خواند تا مرا دور كنند. جمعیت از ترس متفرق شد و من هم ناچار شدم برای حفظ جانم در برابر آن سربازان مست از آن جا دور شوم.
ولی فكر زن بیچاره لحظه ای رهایم نمی كرد و با خود میاندیشیدم كه چطور او را یاری دهم. یكدفعه فكری به ذهنم رسید. فورا به مسجد رفتم و از بالای مناره با صدای بلند اذان گفتم. ناگهان دیدم فوج سربازهای سواره و پیاده به خیابان ها ریختند و همه پرسیدند: «این كسیت كه در این وقت شب اذان میگوید؟» من وحشت زده خودم را معرفی كردم. گفتند: «زود پایین بیا كه خلیفه تو را خواسته است.»
مرا نزد خلیفه بردند. اوكه منتظر من بود، علت اذان گفتنم را پرسید. من هم جریان را از اول تا آخر برایش نقل كردم. او فوری دستور داد آن افسر را باز داشت كنند. از آن پس، من هر گاه با چنین مظالمی رو به رو میشوم، همین برنامه را اجرا میكنم، یعنی اذان میگویم. از آن به بعد، تمام افسرها از من حساب میبرند.»
كوتاه و خواندني از نماز