😍❤️ سلام حبیبه خانم و دوستان عزیزم خسته نباشید🌹منم میخوام واسه چالش مهربانی واستون بنویسم.مادرشوهرم واقعا مثل مادر خودم در حق من مادری می کنه چون من در شهری که زندگی میکنم غریب هستم و از خانواده ام یک ساعتی فاصله دارم.وقتی برای فرزند دومم حامله بودم هر ساعت زنگ میزد هر غذایی می پخت واسم میفرستاد و روزی که قرار بود زایمان کنم نزدیک صبح بود اومد بیمارستان پیشم من فرزندم فتق کشاله ران داشت نمیدونستم یعنی چه و فتق ناف تو لیبر بیمارستان خیلی گریه کردم مادرشوهرم بهم دلداری میداد که گریه نکن و دکتر هست میبریمش دکتر تا خوب بشه خلاصه یک شب هم بیمارستان پیشم موند و تا ده روز هم من و بچمو برد خونه خودشون و فرزند دیگه ام که مدرسه میرفت را مراقبت کرد بعد هم نوزادم که عمل فتق کرد را نگهداری کرد تا خوب شد نزدیک دو ماه از ما نگهداری کرد خودش آرتروز زانو داره ولی مثل دخترش از من و بچه هام مراقبت کرد حتی وقتی واکسن دو ماهگی. چهارماهگی و شش ماهگی بچمو زدم یک شب پیشش میموندیم که تب نکنه در زمان کرونا هم غذا بهم میداد همین جا ازش تشکر میکنم امیدوارم خدا سالهای سال واسه ما و بچه هاش نگهش داره و عمر با عزت و عاقبت بخیری داشته باشه تنهایی نان هم میپزه و هر دفعه به من هم سی تا میده. ببخشید طولانی شد ولی خواستم بگم همه مادرشوهرا بد نیستن منم دوست دارم مثل مادرشوهرم واسه عروسام بشم اگه عمری باشه. این چالش بهانه ای بود که بخاطر داشتن مادرشوهرم خدارا شاکر باشم🌹ما همگی بهشون میگیم مامان جان دوست داریم 💜💜💜💜💜💜💜💜💜 سلام در مورد چالش مهربانی من بچه خرمشهر هستم جنگ که شد اول ابتدایی بودم ،شش تا خواهریم و دو تا برادر ،تا روزهای اخر خرمشهر بودیم یادمه یک روز قبل از خارج شدن از شهر پسر دایی ام اومد خونه مون به مادرم گفت عمه از شهر خارج شو عراق ها اومدن تو شهر ،دخترهات را ببر و برو ،گفت عراق ها هر جنایتی می کنند پسر دایی ام توی خرمشهر شهید شد یه اتوبوس اومد بدون اینکه بدونیم کجا میریم سوار شدیم اتوبوس اومد بروجرد در استان لرستان یادمه صبح زود رسیدیم هوا سرد بود خواهر بزرگرم ۱۸ ساله بود و داداش کوچکم دو ماهه و بقیه همه کوچیک یه مدرسه بود خالی کرده بودند برای جنگ زده ها رفتیم اونجا چون همه دختر بودیم خچالت می کشیدیم کل خانواده یک جا کز کرده بودیم بابام خرمشهر مغازه بزرگ داشت و ای الان هیچی نداشتیم بابام حالش خوب نبود منگ بود نمی دونست چکار کنه یه خانمی اومد اونجا لر بود از خانم های لری که سربند می زنند و موهاشون را دو طرف گیس می کنند گفت می خوام یه خانواده جنگ زده را با خودم ببرم مسووله اوضاع ما را دید گفت این خانواده را ببر خیلی اذیت هستند کسی را ندارند خانمه ما را برد خانه اش دو طبقه داشت پسر و عروس و بچه ها بالا بودند و خودش با یه پسرش پایین به پسرش گفت با خانواده بیایید پایین ولی حق ندارید حتی یک قاشق بیارید پایین ،فقط خودتون و لباساتون ،همه چیز را بزارید برای این خانواده ما پنج سال زیر سایه محبت اون زن بودیم بابام زیر نظر روان پزشک کم کم حالش خوب شد و تونست از شوک در بیاد و کم کم تونست برامون یه خونه بگیره و از اونجا بریم دو تا از خواهرها تو همون خونه ازدواج کردند و جشن گرفتن ما هیچوقت هیچوقت محبت این زن و خانواده با محبتش را فراموش نمی کنیم کاری کرد که کمتر کسی انجام میده ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽