🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی آیه به آشپزخانه رفت و همانطور که شام را مهیا میکرد، تلفن همراهش را در دست گرفت. صدای ارمیا، دلش را آرام کرد: جانم جانان؟ آیه: سلام. ارمیا: سلام از ماست. خوبی؟ زینبم خوبه؟ آیه آرام و بی صدا خندید و ارمیا از صدای نفس هایش فهمید و گفت: باز تو به رابطه پدر دختری ما حسودی کردی حسود خانوم؟ آیه اعتراض کرد: نخیرم! من حسود نیستم! ارمیا اعتراف کرد: معلومه که نیستی! تو جانانی، جانان که حسادت نمیکنه! جانان جان میده! حالا بگو چه خبر از دخترم؟ آیه آه کشید: اوضاع اینجا بهم ریخته!طوری که زینب مواظب رهاست. ارمیا نگران شد: چی شده؟ آیه مختصری از آنچه صدرا در تماس تلفنی با رها گفته بود را برای ارمیا گفت. ارمیا: خدا شاید دیر گیر باشه اما بد گیره! معصومه داره تقاص کاری که با دل مهدی و محبوبه خانم کرد و پس میده! آیه اعتراض کرد: اون خیلی وقته داره تقاص میده! بچه دار نشدنش بعد از مهدی، ازدواج دوباره شوهرش، بزرگ کردن بچه هوو، الان دیگه بدترینش شده قتل. آقا صدرا میگفت مادر بچه اومده بود کلانتری، چنان شیون میکرد و فریاد میزد قصاصت میکنم که همه جمع شده بودن اونجا. ***************************** زن فریاد میزد: قصاصت میکنم! عفریته! بچه‌ام! خدا! بچه ام! زن فریاد میزد و سعی در حمله به معصومه داشت. دو مامور زن سعی در عقب کشاندنش داشتند. رامین با عصبانیت و خشم و چشمان به خون نشسته به این صحنه نگاه میکرد. زن دوباره فریاد زد: خدا! بچه ام چه گناهی داشت؟ بچه ام رو میخوام! بعد همان جا روی زمین نشست و بر سر زنان مویه کرد. احسان و مهدی صدرا هم تحت تاثیر غم عمیق این مادر بودند. زن ادامه داد: بچه ام رو ازم گرفتید و کشتید. شما دو تا بچه ام رو کشتید. شما نامسلمونا کشتیدش! رامین غرید: تمومش کن! مثلا تو مسلمونی؟اگه مسلمون تو باشی که فاتحه اسلام خونده است! من کشتمش؟ یا تویی که بچه دو ساله ات رو به امان هوو ول کردی و رفتی! زن نالید: روزگارمو سیاه کردین. فراریم دادین! حالا هم بچه ام رو هم گرفتید. رامین از میان دندانهایش غرید: خفه شو بذار ببینم چکار میکنم. بعد رو به مسئول پرونده کرد: جناب سروان، الان باید چکار کنم؟ مهدی دست صدرا را گرفت: بابا تو رو خدا! صدرا به چشمان مهدی نگاه کرد: من هر کاری لازم باشه انجام میدم! اما معصومه تا تموم شدن تحقیقات بازداشته. هیچ کاریش نمیشه کرد! مهدی ناله کرد: وثیقه چی؟ صدرا آرام گفت: مسئله قتله پسرم! *************************** مهدی خودش را در اتاق زندانی کرده بود و با هیچ کسی حرف نمیزد. زینب سادات که درد خود را از یاد برده و نگراِن نگرانی های برادرش بود. صدرا روی سر زینب سادات را بوسید و گفت: عمو جان، برو باهاش حرف بزن. مهدی با عالم و آدم قهر کنه، با تو قهر نمیکنه. برو ببین میتونی راضیش کنی شام بخوره؟ رها میان بغضش گفت: آره خاله جان، برو پیشش! حرف تو رو میخونه! زینب سادات چادر روی سرش را مرتب کرد و به سمت اتاق مهدی رفت. احسان نگاهش پی دختر رفت و بعد آرام به محسن گفت: این که چادر داره، چطور اجازه داد عمو ببوستش؟چادر الکیه؟ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨