🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من بهامین بزار زمین بچه رو! ایلیا را روی مبل کرد و خودش هم روی کاناپه روبرویی ان نشست. با دستمال داخل دستش عرق روی پیشانی اش را گرفت و گفت: بهامین_ خوب... چه خبرا؟ همه چی خوبه؟ من _آره داداش! مگه بد باشه؟ قیافه اش حالت خاصی پیدا کرد... بهامین _خواهرت داره ازدواج میکنه...تبریک. و سرش را پایین انداخت و با لیوان شربتش مشغول شد که گفتم: من_ گروه خونشون به هم میخوره. نگاهش را تا صورتم بالا کشید. بهامین_ چی؟! من_ هیچی. کنسل شد. به نقطه ای نامعلوم خیره شد و لبخند کوتاهی روی لبش نقش بست که دهانم را باز گذاشت... یعنی بهامین ریحانه را... من_ بهامین!!!! فوری خودش را جمع و جور کرد و استادانه بحث را عوض کرد... *********** روی تختم دراز کشیده بودم و به عکس‌العمل ناشیانه ام فکر می‌کردم... سید که حرفش را زد، کاملاً بدون فکر از ماشین پیاده شدم و خودم را با یک ماشین دربستی به خانه رساندم. نمیدانم از سر خجالت، هیجان یا چه بود که این کار را کرده بودم اما... وااای... هنوز هم با ناباوری حرف‌هایش را دوره می کردم... برای امر خیر؟! سردرگم در میان افکارم دست و پا میزدم که با بازشدن در اتاق، چرت فکریم پاره شد. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋