🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من_ بفرمایید. علی_شما بفرمایید. داخل رفتم و لبه ی تخت نشستم. صندلی میز توالتم را کمی عقب کشید و روبرویم نشست. بعد چند ثانیه ای سکوت علی شروع کرد. علی_ خب ساکتین پس من اول من شروع میکنم. من دانشجوی گرافیکم. دارم فوق لیسانس میگیرم. بیست و پنج سالمه. خانوادمم که...پدرم جانبازه، مادرم خیاطی میکرد و با ابرو و نون حلال بزرگمون کرد. منم از نوزده سالگی کار میکنم ولی خب مدرکمو که بگیرم مرتبط با رشته ام کار می گیرم. من از نجابتتون خوشم اومد که پا پیش گذاشتمو... شما نمیخواید چیزی بگین؟ من_ دانشجوی گرافیکم. دارم لیسانس میگیرم و بیست و یک سالمه. خانوادم اصلا مذهبی نیستند خودتونم قبل از چادری شدنم دیدینم. علی_ درسته... و علی بود که رشته کلام را در دست گرفت و از هر دری گفت و منم به تقلید از او، از عقایدم، انتظاراتم،و... گفتم... نگاهم که ساعت خورد، لحظه ای مخم سوت کشید!! من و علی یک ساعت و نیم بود که مشغول حرف زدن بودیم!! علی رد نگاهم را که گرفت به ساعت رسید... از جایش بلد شد و گفت: علی_فکر نکنم حرف دیگه ای مونده باشه... بریم؟ من_ بریم. علی جلوتر رفت و در را باز کرد تا بیرون بروم و با هم به نشیمن برگشتیم. روی مبل که نشستم عطیه خانم گفت: عطیه خانم_ چی شد دخترم؟ سرم را پایین انداختم و ارام گفتم: من_ اگه مشکلی نیست چند روز وقت میخوام واسه فکر کردن... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋