🕌رمـــــان
#دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ
#صدودو
مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد :
«دخترم به برادرت بگو افطار بمونه!»
و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم
میچرخیدم که مصطفی وارد شد.
انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرامیدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد
و او
یک جمله از دهان دلش پرید:
«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه
باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد:
«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن
میریم زینبیه.» و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، فتنه سوریه طوری
به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد.
ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده و تکفیریهایی که از قبل در داریا
النه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند.
مصطفی در حرم حضرت
سکینه(س) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابانهای
داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم حضرت سکینه(س) پناه می بردند.
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┅═🦋
#بچههای_ایران 🦋═┅
➕ عضو بشید 👇
🆔 کانال
@b_iran 🇮🇷
❤️🤍💚