رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت نوزدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) آن سال ها فشارهای ا
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت بیستم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) یک هفته مرخص شده بود. گفت: فرشته، دلم یک جوری است. احساس می کنم روده هام دارد باد می کند. دو، سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش می آمد جلو و برنمی گشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رساندیمش بیمارستان. انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداری کردند. نمونه را بردم آزمایشگاه. تا برگردم، منوچهر را برده بودند بخش جراحی. دویدم بروم بالا، یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت. گفت: خانم مدق، این ها تشخیص سرطان داده اند. ولی غده را پیدا نمی کنند. می خواهند شکمش را باز کنند، ببینند غده کجاست. گفتم: مگر من می گذارم. منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل. گفتم: دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم! پنبه الکل برداشتم، سرم را از دستش کشیدم و لباس هایش را تنش کردم. زنگ زدم به پدرم و گفتم بیاید دنبال مان. می خواستم منوچهر را از آن جا ببرم. دکتر سماجتم را که دید، یک نامه نوشت، گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما را معرفی کرد به دکتر میر. دکتر میر جراح غدد بیمارستان جم است. منوچهر را روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم. 🌹🌹🌹 اذان ظهر را که گفتند، با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خواند. خیلی گریه کرد. سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن: خدایا، گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده ای این جا، روی تخت بیمارستان؟ من از این جور مردن متنفرم. بعد نشست روی تخت گفت: یک جای کارم خراب بود. آن هم تو باعثش بودی. هر وقت خواستم بروم، آمدی جلوی چشمم سد شدی. حالا برو دیگر! همه ی بی مهری و سر سنگینیش برای این بود که دل بکنم. می دانستم. گفتم: منوچهر خان، همچین به ریشت چسبیده م و ولت نمی کنم. حالا ببین. ما روزهای سخت جنگ را گذرانده بودیم. فکر می کردم این روزها هم می گذرد، پیر می شویم و به این روزها می خندیم. 🌹🌹🌹 ناهار بیمارستان را نخورد. دلش غذای امام حسین را می خواست. دکترش گفت: هر چه دلش خواست، بخورد. زیاد فرقی نمی کند. به جمشید زنگ زدم و او از هیئت غذا و شربت آورد. همه ی بخش را غذا دادیم. دو بشقاب ماند برای خودمان. یکی از مریض ها آمد. بهش غذا نرسیده بود. منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم. نگران بودم دوباره انسداد روده بشود. اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد، حالش بهتر بود. گفت: از یک چیز مطمئنم. نظر امام حسین روی من هست. فرشته، هر بلایی سرم بیاید، صدام در نمی آید. 🌹🌹🌹 تا صبح بیدار ماند. نماز می خواند، دعا می کرد، زل می زد به منوچهر که آرام خوابیده بود؛ انگار فردا خیلی کار دارد. از خودش بدش آمد. تظاهر کردن را یاد گرفته بود؛ کاری که هرگز فکر نمی کرد بتواند. این چند روز تا آن جا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود؛ سرطان پیشرفته ی روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود: جانباز نود درصد. هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری ها از عوارض جنگ باشد. با این همه، باز بنیاد گفته بود بیماری های منوچهر مادر زادی است! همه عصبانی بودند؛ فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که: وقتی به دنیا آمدم، بدنم پر از ترکش بود! خب، راست می گویند. هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada