میرم عروسی دختر عموبرمیگردم ايام جنگ بود و دليرمردي از مازندران قصد حضور در جبهه داشت. مادر با دلشوره اي پر از مهر از او پرسيد: «مادر جان كي برمي گردي؟» او به اطراف نگاهي كرد و با لبخند گفت: «عروسي دخترعمو برمي گردم.» همه خنديدند. دختر عمو فقط 8 سال داشت. دلاور رفت و ديگر بازنگشت. گفتند به شهادت رسيده اما پيكرش مفقود است. 8 سال بعد چند پاره استخوان به مادر او تحويل دادند و گفتند: «اين پيكر پسر توست.» مادر كنار پاره هاي استخوان نشست و گريست، آن هم در شب عروسي دخترعمو. عروس 16 ساله گوشه اي نشست، غصه دلش را فرا گرفت. كسي در گوش دلش زمزمه كرد كه: « حالا نمي شد اين چند پاره استخوان فردا بيايد؟» شب از نيمه گذشت كه همه به بستر رفتند. خواب چشمان عروس غم آلود را در خود گرفت: در خواب ديد كه در منجلابي افتاده و دائم فرو مي رود. كار به جايي رسيد كه فقط دستش بيرون مانده بود و در دل گفت: «خدايا چرا كسي به فريادم نمي رسد.» ناگهان دستي از غيب آمد و او را از منجلاب بيرون كشيد و صدايي در دل تاريكي گفت: «اين دست، دست همان يك مشت استخوان است كه ديشب به ميهماني تو آمد.» : حجت الاسلام ضابط 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊