؟! 🌷بین نماز ظهر و عصر کمی حرف زد. قرار بود فعلاً‌ خودش بماند و بقیه را بفرستند خط. توجیه‌هاش که تمام شد و بلند شد که برود، همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع کرد به دویدن و جمعیت به دنبالش. آخر رفت توی یکی از ساختمان‌‌های دوکوهه قایم شد و ما جلوی در را گرفتیم. پیرمرد شصت ساله بود، ولی مثل بچه‌‌ها بهانه می‌گرفت که؛ «باید حاجی رو ببینم. یه کاری دارم باهاش.» می‌‌گفتیم: «به ما بگو کار تو،‌ ما انجام بدیم.» 🌷می‌‌گفت: «نه. نمی‌شه. دلم آروم نمی‌شه. خودم باید ببینمش.» به احترام موهای سفیدش گفتیم: «بفرما! حاجی توی اون اتاقه.» حاجی را بغل گرفته بود و گونه‌هاش را می‌بوسید. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند، برگشت گفت: «این کارو می‌گفتم. حالا شما چه‌ جوری می‌خواستین به جای من انجامش بدین؟» 🌹خاطره ای به یاد سردار خیبر شهید محمدابراهیم همت 📚 کتاب "یادگاران" 🥀🕊 @baShoohada 🕊