معامله با خدا4⃣1⃣
با تعریف خوابم میگفت : " اگر بدانی چقدر خوشحالم کرده ای .زهرا جان ، خانمم ، عزیزم ، ....." عصبانی تر شدم .
ترس یک لحظه رهایم نمیکرد .گفتم :"
بله شما که به آرزویت میرسی میروی سوریه چرا که نه ؟ چرا خوشحال نشوی ؟ مرا که تنها میزاری ؟ مرا میخواهی چکار ؟ "
گفت :" خودت که انصافا خوابش را دیده ای دیگر نباید جلو رفتنم را بگیری ."
گفتم : این فقط خواب است .گفت : " نگو دیگر ، انگار انتخاب شده ام ."
حتی وقتی به خانه مادرم میرفتیم اگر مادرم مثلا میگفت برو میوه بیاور میگفتم : مامان نمیشود خودت بیاوری .
واقعیتش دلم نمیخواست همان چند لحظه هم از کنار امین دور باشم .
برای نرفتنش به امین میگفتم : امین میدانی عروسی برادرم بدون تو خوش نمیگذرد . میگفت باور کن برای من رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی حسین برادر خودم هم بود باید میرفتم .قول میدم جبران کنم .انشاالله اربعین باهم میریم کربلا .
گفتم :" انشاالله ......سلامتی تو برای من بس است ."
انگار که غرورش جریحه دار میشد اگه به این ماموریت نمیرفت .یکبار هم پیش آمده بود ماموریتی را به خاطر من کنسل کرده بود .اما اینبار واقعا فرق داشت .
*
فردای آن شب وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد و گفت :" زهرا اگر بدانی خوابت چقدر خوشحالم کرده .برای همه ی دوستانم تعریف کرده ام ."
گفتم :" فقط یک خواب این همه تو رو خوشحال کرده ؟ "
گفت :" پس چی ؟ اینطور حد اقل فهمیدم با ارادتی که من نسبت به خانم حضرت زینب ( س)دارم خانم مرا قبول کرده ."
گفتم :" خوب مطمئنا تو رو قبول کرده با این همه ذوق و شوقت ."
خوشحالی اش واقعی بود .هیچ وقت او را اینطور ندیده بودم با خوشحالی و خندان رفت ..... هر روز بامن تماس میگرفت گاهی اذان صبح گاهی ۱۲ شب و ...... به تلفن همراهم زنگ میزد .
روی یک تقویم برای ماموریتش روز شمار گذاشته بودم .هر روز که به انتها میرسید با ذوق و شوق آن روز را خط میزدم .و روزهای باقیمانده را شمارش میکردم .
**
با اینکه رضا تنها برادرم است و برای ازدواجش خیلی ذوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم .غمگین و ماتم زده فقط نشستم و با هیچ کس حرف نمیزدم .
مهمانها از مادرم میپرسیدند مگر همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور میکند ؟
اولین اعزامش به سوریه ۲۹ مرداد بود که حدود ۱۵ روز بعد برگشت .
وقتی برگشت مقداری خوراکی از همانهایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورد .میگفت : چون من آنجا از این خوراکیها خورده ام و خوشمزه بود برای تو خریدم تا بخوری .
وقتی از سوریه برگشت ۱۴ شهریور بود
حدود ۱۲/۳۰بامداد رسید تهران .از مهر آباد تماس گرفت که به تهران رسیده .
نگفته بود چه زمانی برمیگردد .خانه مادرم بودم .پدر ، مادر ، و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و گفتم امینم برگشته .همه بیدار شدند و منتظر امین ماندند .حدود ساعت ۲ یا ۳ امین رسید .تمام این مدت دائما پیامک میدادم که کی میرسی ؟ و نوشتم امین ۵ دقیقه دیگر خانه باش دیگر طاقت ندارم .
آن شب با خودم گفتم دیگر تمام شد .....
******
همراهان گرامی در ادامه این خاطره با ما همراه باشید .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊
@baShoohada 🕊