معامله با خدا7⃣1⃣ با دیدن اسامی شوکه شدم .همانجا نشستم به پدرم گفتم : شوهرم شهید شده ؟ پدرم گفت چیزی نگو مادر امین خبر ندارد چون مادر شوهرم ناراحتی قلبی داشت .یکدفعه بیهوش شدم و دیگر هیچ چیز یادم نمی آید . مرا به بیمارستان شهید چمران برده بودند .فشارم بالا رفته بود . * قرار بود اعزام دوم امین ۱۵ روز باشد . ولی امین زنگ زد و گفت ۳ روز دیگر به ماموریت اضافه شده .گفتم امین تو که گفتی فقط ۱۵ روز .ولی امین گفت سر ۱۸ روز برمیگردم . و دقیقا روز ۱۸ شهید شد . * حدود ۶ روز بعد امین را برگرداندند معراج شهدا .وقتی به معراج رفتم سعی کردم خودم را محکم نگه دارم .میترسیدم این لحظات را از دست بدهم و نگذارند کنارش باشم . پیکر را که آوردند فقط گفتم بگذارید با امین تنها باشم و کلی با امین حرف زدم خدا شاهد است که دیدم از گوشه چشمش یک قطره اشک بیرون زد . تا قطره اشک را دیدم گفتم از کجا معلوم که امین برای شهادت رفته بود که بخواهم او را سرزنش کنم .او رفت تا دینش را ادا کند .حالا اگر انتخاب شده و خدا او را گلچین کرده و خواسته او را با شهادت ببرد امین مقصر نیست . گفتم امینم شهادتت مبارک آن دنیا هوای مرا داشته باش . *** هیچ چیز قشنگتر از این نیست که امینم شهید شد و نمرده است .چون خدا خودش در قران فرموده شهید زنده است .هنوز هم هر وقت از چیزی ناراحت میشوم شب به خوابم می اید و جوابم را میدهد . با خودم فکر میکردم اگر امین روز ۱۵ برمیگشت دیگر شهید نمیشد این فکر و خیال ازارم میداد بعد شهادت دوستانش گفتند اصلا قرار نبود ۱۵ روزه برگردیم ماموریتمان دو ماه بود همراهانش ۵۰ روز بعد از امین برگشتند .حرفها را که شنیدم فهمیدم امین تاریخ شهادتش را به من گفته بود . بعد از چند روز معامله ای با خدا کردم گفتم :" خدایا شوهرم را در راه تو بخشیدم .و خودم و خانواده ام هم فدای حضرت زینب ( س)و برادرش امام حسین ( ع).انشاالله همه ما مثل امین عاقبت به خیر شویم .فقط شوهرم بیاید و جواب سوالاتم را بدهد . همان شب خواب دیدم ......... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊