🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت هجدهم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
پرسیدم بر می گردید؟ گفت نمی دانم ... مصطفی رفت، آن ها برگشتند و مصطفی برنگشت. نامه فرستاد که امام از من خواسته اند بمانم و من می مانم. در ایران ممکن است بیش تر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان. البته خیلی براین ناراحت کننده بود. هر چند خوش حال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است. پانزده روز بعد نامه ی دوم مصطفی آمد که بیا ایران. در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم. در ایران ما چیزی نداشتیم. به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه می شود؟ و با هم تصمیم گرفتیم مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود، لبنان باشم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم. می گفت نمی خواهم بچه ها فکر کنند من و شما رفته ایم ایران و آن ها را ول کرده ایم. در طول این مدت، من تقریبا هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم، اما مدام نگران بودم که چه می شود، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می کند؟
تا این که جنگ کردستان شروع شد. آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم، دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست. برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است. آن شب تلویزیون که تماشا می کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می آمد. فارسی بلد نبودم، فقط چند کلمه و متوجه نمی شدم، دیگران هم نمی گفتند. خیلی ناراحت شدم، احساس می کردم مسئله ای هست، اما کسانی که دورم بودند می گفتند چیزی نیست، مصطفی برمی گردد. هیچ کس به حرف من گوش نمی کرد. مثل دیوانه ها بودم و دلم پر از آشوب بود.
روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان. آن جا فهمیدم خبری هست، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند، پاوه محاصره بود. به نهندس بازرگان گفتم من می خواهم بروم پیش مصطفی. به دیگران هر چه می گویم گوش نمی دهند، نمی گذارند من بروم.
فردای آن روز بازرگان او را خواست و با لبخند گفت مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبال تان. گفته غاده بیاید. غاده گل از گلش شکفت. از اول می دانست محال است مصطفی بداند او این جا است و نگذارد بیاید، حتی اگر جنگ باشد. مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که محسن الهی را دنبال او فرستاده؛ محسن را از لبنان، از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید، می شناخت.
البته من وقتی رسیدم پاوه، آن جا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم. وقتی آمد همان لباس جنگی تنش بود و خاک آلود، یاد لبنان افتادم. من فکر می کردم کلاشینکف و لباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد، ولی دیدم همان طور است، لبنانی دیگر. مصطفی به من گفت: می خواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبال تان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما این جا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصا برای روزنامه های کشورهای عرب. مصطفی می گفت و من می نوشتم. نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم؛ از پاوه به سقز، از سقر به میاندوآب، نوسود، مریوان و سردشت. مصطفی بیش تر اوقات در عملیات بود و من بیش تد اوقات، تنها. زبان که بلد نبودم. قدم می زدم تا بیاید. گاهی با خلبان ها صحبت می کردم، چون انگلیسی بلد بودند.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊
@baShoohada 🕊