🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و ششم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله ی بچگیش. غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینه اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم. خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی. تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت ذوب شدم. تا ظهر، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد. در مراسم آدم گم است، نمی فهمد. همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیر زمین افتاد، دردی قلبش را فشرد، زانوهایش تا شد. زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی، پشتم شکست. و به دیوار تکیه داد. نگاهش روی همه چیز چرخید؛ این دو سال چطور گذشت؟ از این در چقدر به خوش حالی وارد می شد به شوق دیدن مصطفی، حضور مصطفی، و این جوانک های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چطور گردن راست می کردند به نشانه ی احترام. زندگی ... زندگی برایش خالی شده بود، انگار ریشه اش را قطع کرده بودند. یاد لبنان افتاد و آن فال حافظ. آن وقت ها او اصلا فارسی بلد نبود. نمی فهمید امام موسی و مصطفی با هم چی می خوانند؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت ک بعد هم برایش فال گرفت. آمد که: الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون - چون مال دولت بود - هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم. حتی پول نداشتم خرج کنم. چون در ایران رسم است که فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم. در لبنان این طور نیست. خودم می فهمیدم که مردم رحم می کنند، می گویند این خارجی است، آداب ما نمی فهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم. اما کجا؟ کمی خانه ی مادر جان بودم، دوستان بودند. هر شب را یک جا می خوابیدم و بیش تر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی. شب های سختی را می گذراندم. لبنان شلوغ بود. خانه مان بمباران شده بود و خانواده ام رفته بودند خارج. از همه سخت تر روزهای جمعه بود. هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد، و من می رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم. احساس می کردم دل شکسته ام، دردم زیاد، و به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی. از لبنان که آمدیم هر چه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم که کجا بروم؟ شش ماه این طور بود، تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هر چه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسئول شما هستم. بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. جاهد - یکی از دوستان دکتر - از خانه ی خودش برایم یک تشک، چند بشقاب و ... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند. به خاطر این چیزها احساس می کردم مصطفی به من ظلم کرد. البته نفسانی بود این حرفم. بعد که فکر می کردم، می دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آن چه به من داد یک دنیا است. مصطفی در همه ی عالم هست، در قلب انسان ها. 🔸ادامه دارد ... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊