از خانه زدم بیرون.شب بود. مشکلی حسابی نگرانم کرده بود. باید ضامنی پیدا می کردم تا مشکلم را با کلانتری حل کند. غرق در فکر و غصه بودم که آریای سفیدرنگ(ماشین) او توجهم را جلب کرد. خودش پشت فرمان نشسته بود. وقتی مرا دید ، دستی برایم تکان داد و رد شد. با داد و فریاد و اشاره او را نگهداشتم. او بهترین کسی بود که می توانست کمکم کند . بعداز سلام و علیکی عجولانه ، گفتم : «یکی دو ساعت وقتت را بده به من ، مشکلی برایم پیش آمده است.» او سکوتی کرد و گفت :«متأسفانه من هم گرفتارم . فعلاً نمی توانم...» نگذاشتم حرفش تمام شود. خیلی اصرار کردم . گفتم :« دست از سرت برنمی دارم تا کمکم کنی.» او وقتی اصرار بیش از حد مرا دید گفت :«تنها با یک شرط قبول می کنم. مشکلت را بگو ، اگر از کار خودم مهمتر بود ، تمام وقتم برای شما. آنقدر می مانم تا حل شود.» با خوشحالی مشکلم را بازگو کردم . او هم بی درنگ گفت :«سوار شو بریم.» محمدابراهیم آن شب ساعتها از وقتش را صرف کار من کرد تا مشکلم حل شُد . 😊 وقتی خداحافظی کرد پاسی از شب گذشته بود. چند روز بعد تازه فهمیدم آن شب ، شبِ عروسی او بوده است . 😔 شهردار خوبو ص۳۷ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊