به هر ترتیبی که بود ما را راه دادند، دور تا دور امام نشستیم و به نصیحت های ایشان گوش می دادیم که یکدفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه های اتاق شکست. از این صدای غیر منتظره ، همه از جا پریدند، به جز امام. امام در همان حال که صحبت می کرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد.هنوز صحبت های امام تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد... همان جا بود که فهمیدم آدمها همه شان می ترسند. چرا که آن روز در حقیقت همه ما ترسیده بودیم. هم امام ترسیده بود و هم ما. امام از دیر شدن وقت نماز می ترسید و ما از صدای شکستن شیشه. او از خدا می ترسید و ما از غیر خدا. آنجا بود که فهمیدم هر کس واقعا از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمی ترسد... 📚خاطره ی شهید همت از دیدار با امام خمینی در ترس و خشیت ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮ https://eitaa.com/joinchat/2952855665C0223020487 ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯