میرزا حسین در بازار اصفهان شبها تا صبح بعنوان نگهبان ، کشیک میداد .به همین علت به او میرزا حسین کشیکچی میگفتند آقاجمال اصفهانی (مدفون در تکیه مادرشاهزاده) به نقل از یکی از تاجرانِ صالح بنام حاج عبدالباقی قزوینی نقل کرده است: چند قدمی بیشتر به مسجد نمانده بود که دیدم چندنفر در حال حمل جنازه ای هستند که مشخص بود از طبقه پایینِ جامعه است. ناگهان دیدم یکی از دوستان متموّل بازاریم بدنبال این جنازه گریه کنان حرکت میکرد گویا عزیزترین کَسِ خود را از دست داده است. ....گفتم شما از کجا او را میشناسید؟ جواب داد: داستانِ این مرد، عجیب و شنیدنی است. من امسال برای رفتن به حج عازم مکه شدم و کاروان از سمت عراق راهی مکه شد. در بین راه هنوز به کربلا نرسیده بودیم که تمام وسایلم به سرقت رفت. حالا از یکطرف امکان رفتن به زیارت خانه خدا که این همه اشتیاقِ آنرا داشتم فراهم نبود و امکان بازگشت هم برایم سخت بود...منکه از قافله جا مانده و بسیار ناراحت و مضطرب بودم تصمیم گرفتم از کربلا به نجف رفته و ازآنجا راهی کوفه شوم و در مسجد کوفه با خدای خود خلوت کنم. کم کم هوا تاریک شد و همه جا را ظلمات فرا گرفت ولی من با همان حالت ناراحتی به راه خود ادامه دادم که ناگهان آقای بزرگواری که سوار بر اسبی بود جلوی من ظاهر شد و پرسید:مشکلی برایت پیش آمده؟ گفتم: نه مسافرم و از زیادی راه خسته ام و چیزی نیس. او دوباره پرسید: چه مشکلی داری؟ اینبار نمیدانم چه شد که تمام ماجرا را برایشان تعریف کردم. آن آقای بزرگوار شخصی را به اسم صدا کرد،ناگهان مردی با هیبت کشیکچیِ بازار اصفهان حاضرشد. او مرا به یاد حسین کشیکچیِ بازار اصفهان می انداخت ولی از اُبهتی که داشت این اجازه را به خود ندادم که بپرسم آیا شما همان کشیکچی بازار اصفهان هستید یا خیر. بالاخره آن سیّد بزرگوار به آن شخص فرمود:وسایل اورا بیاور و او را به زیارت خانه خدا ببر و بازگردان و ناگهان دیگر آن آقا را ندیدم. آن فرد بمن گفت: بعداز نماز بیا اینجا تا وسایلت را بدهم و شما را به زیارت خانه خدا ببرم. من نیز بعداز نماز سر قرار آمدم و وسایلم را تحویل گرفتم ومجددا بمن گفت: ببین چیزی کم نباشد و دیدم همه وسایلم هست و حتی درِ صندوقچه هم باز نشده بود. پس از آن گویا هنوز چند قدمی نرفته بودیم که به مکه رسیدیم . آن شخص بمن گفت: برو اعمالت را بجاآور و سپس به این مکان بیا تا تورا برگردانم . من نیز پس از پایان مراسم حج و حاجی شدن به همان محل قرار رفتم و ایشان به همان گونه ای مرا آورده بود ، بازگرداند. وقتی به عتبات عالیات رسیدیم از من پرسید: آیا حق دوستی را بجا آوردم؟ من هم گفتم بله شما دوستی را در حقِ من تمام کردید. سپس گفت: من از شما درخواستی دارم و هنگامی که زمان آن برسد به شما خواهم گفت و سپس رفت. روزها سپری شد و من به اصفهان آمدم و .... ادامه دارد👋 کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc