#شرح_داستان_پادشاه_و_کنیزک
قسمت چهارم
#داستانهای_زیبای_مثنوی
ادامه شعر داستان👇👇👇
شه چو عجزِ آن حکیمان را بدید/
پا برهنه جانب مسجد دوید/
رفت در مسجد سوی محراب شد/
سجده گاه از اشکِ شه،پُر آب شد/
چون به خویش آمد ز غرقاب فنا/
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا:/
《حالِ ما و این طبیبان سر به سر/
پیشِ لطف عام تو باشد هدر/
ای همیشه حاجتِ ما را پناه/
بار دیگر ما غلط کردیم راه/
لیک گفتی چون که می دانم سِرت/
زود هم پیدا کُنَش بر ظاهرت 》/
در میان گریه خوابش در ربود/
دید در خواب او که پیری رو نمود/
گفت: ای شه، مژده، حاجاتت رواست/
گر غریبی آیدت فردا ، ز ماست/
چون که آید او حکیم حاذقست/
صادقش دان کو امین و صادقست/
در علاجش سِحرِ مطلق را ببین/
در مزاجش قدرتِ حقّ را ببین/
اصل مطلب را از دست مده عزیزِ من که پادشاه در این داستان بجای روح است. که در طلب طبیبی است که نفس(کنیز) را بهبودی بخشد و موانع و حجابهای نفس را برطرف کند.
خلاصه روح دست به دامن طبیبان ظاهری میشود و راه بجای نمیبرد .
پس اینبار با دعا( دعا در موقع اضطرار مستجاب است )و ناله و زاری که به درگاه الهی میکند، خداوند به الهام به او می فهماند که دعایش مستجاب شده و حکیمی بسوی او خواهد امد که مسیحا نَفَس است.
#رسیدن_انسان_به_ولیّ در اثر اضطرار
چون رسید آن وعده گاه و روز شد/
آفتاب از شرق اخترسوز شد/
بود اندر منظره شه منتظر/
تا ببیند آنچه بنمودند سِرّ/
دید شخص کاملی پُر مایه ای/
آفتابی در میان سایه ای/
می رسید از دور مانند هلال/
نیست بود و هست بر شکل خیال/
آن خیالی که شَه اندر خواب دید/
در رخِ مهمان همی آمد پدید/
شه بجای حاجبان،واپیش رفت/
پیش آن مهمانِ غیب، خویش رفت/
گفت معشوقم تو بودستی نه آن/
لیک کار از کار خیزد در جهان/
#کتاب_حکمت_پهلوانی
ادامه دارد انشالله..