کلبه عُشاق
#شرح_داستان_پادشاه_و_کنیزک قسمت هفتم #داستانهای_زیبای_مثنوی وقتی طبیب آگاه میشود که درد کنیز از دل
قسمت هشتم ادامه داستان مثنوی👇👇👇 طبیب به نزد شاه رفت و شمّه ای از آنچه دریافته بود بیان کرد. شاه پرسید چاره چیست؟ طبیب گفت: چاره آنست که فرمان دهی زرگر را بدینجا آورند. به او سیم و زر بسیار بده تا حاضر شود دل از خان و مان برگیرد.🤔 👇👇👇 آن حکیم مهربان چون راز یافت/ صورت رنج کنیزک باز یافت/ بعداز آن برخاست و عزم شاه کرد/ شاه را زان شمّه ای آگاه کرد/ شاه گفت اکنون بگو تدبیر چیست؟/ در چنین غم موجب تاخیر چیست؟/ مرد زرگر را بخوان زان شهر دور/ با زر و خلعت بده او را غرور/ چون ببیند سیم و زر آن بینوا/ بهر زر گردد ز خان و مان جدا/ شاه افرادی را به سمرقند نزد زرگر فرستاد و فرستادگان شاه به او گفتند که شاه میخواهد مقداری اشیاء طلایی بسازد. چون تو در این کار استاد هستی میخواهد که تو به پیش شاه بیایی و در نزد او بمانی و ظرفهای طلایی و زر و زیور بسازی.🤥 👇👇👇 چون که سلطان از حکیم آن را شنید/ پندِ او را از دل و از جان گُزید/ پس فرستاد آن طرف یک دو رسول/ حاذقان و کافیان بس عدول/ تا سمرقند آمدند آن دو امیر/ پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر/ نَک فلان شه از برای زرگری/ اختیارت کرد زیرا مهتری/ اینک این خلعت بگیر و زر و سیم/ چون بیایی خاص باشی و ندیم/ مرد مال و خلعتِ بسیار دید/ غرّه شد از شهر و فرزندان بُرید/ اندر آمد شادمان در راه مرد/ بی خبر کان شاه قصد جانش کرد/ اسپ تازی برنشست و شاد تاخت/ خونبهای خویش را خلعت شناخت/ 👇 شاه خزانه را بدو تسلیم کرد و گفت می خواهم که برایم طوق و خلخال و دستبند و کمربند طلا و ظروف بسازی. زرگر هم طلاها را گرفت و مشغول کار شد.(سِوار: دستواره، دستبند، النگو)👇👇👇 شاه دید او را و بس تکریم کرد/ مخزن زر را بدو تسلیم کرد/ پس بفرمودش که بر سازد ز زر/ از سِوار و طوق و خلخال و کمر/ زر گرفت آن مرد و شد مشغول کار/ بیخبر زین حالت و این کارزار/ در اینجا بود که حکیم بفرمود که ای شاه! این کنیز را برای مدتی به این زرگر بده تا با هم باشند و کنیز از وصالِ معشوقش دوباره بحالت اول برگردد و سلامتیش را بدست آورد. شاه هم کنیز را به زرگر بخشید😳👇👇👇 پس حکیمش گفت ای سلطان مِه/ آن کنیزک را بدین خواجه بده/ تا کنیزک در وصالش خوش شود/ آب وصلش دفع این آتش شود/ شه بدو بخشید آن مه روی را/ جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را/ مدت شش ماه می راندند کام/ تا به صحّت آمد آن دختر تمام/ بعداز اینکه کنیزک سلامتیش را بدست آورد، سپس حکیم شربتی بساخت و آن را بتدریج به زرگر می خوراند و زرگر در اثر این شربت روز به روز ضعیف و رخ زرد می شد و در نزد کنیز می گداخت.🙈 چون زرگر به آن وضع فلاکت بار افتاد و زشت و ضعیف و زردرو گردید، کم کم دل کنیز بر او سرد شد و مهرش از زرگر برداشته شد تا اینکه عشقِ زرگر از قلبِ کنیز بیرون رفت و کنیز به حال اول درآمده و یکسره بسوی شاه برگشت😊🌷👇👇👇 بعد از آن از بهر او شربت بساخت/ تا بخورد و پیش دختر می گداخت/ چونکه زشت و ناخوش و رُخ زرد شد/ اندک اندک در دل او سرد شد/ تا که آخر رفت زرگر زیر خاک/ آن کنیزک شد ز درد و رنج پاک/ زانکه عشق مردگان پاینده نیست/ چونکه مُرده سوی ما آینده نیست/ عشقهایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود/ 🙏🙏🙏 بله ماجرای عشق کنیز به زرگر تمام شد و مهر او از قلبش بیرون رفت. اما سخن در این است که چرا چنین شد؟ چرا چنان عشق سوزانی چنین آسان از قلب او خارج شد؟🤔😐 عشق کنیز به آن جهتی از وجود زرگر، تعلّق گرفته بود که متغیّر بود و زوال می یافت. عشق کنیز به جمال و زیباییِ ظاهریِ زرگر تعلّق گرفته بود و معلوم است که این جمال ظاهری رو به قوت نیست بلکه بتدریج و در اثر مرور زمان، قوت به ضعف و زیبایی به زشتی می گراید، و یا یک باره در اثر حادثه ای این اتفاق می افتد.😓😥 اینها در واقع عشقهای حیوانی هستند. زیرا عشق سه جور است یا حیوانی است، یا مجازی و یا حقیقی است. عشقهای حیوانی را عشقهای خیالی هم می گوییم. علّامه شیخ حمیدرضامروجی سبزواری ادامه دارد انشالله..