#شرح_داستان_پادشاه_و_کنیزک
قسمت هشتم
#داستانهای_زیبای_مثنوی
ادامه داستان مثنوی👇👇👇
طبیب به نزد شاه رفت و شمّه ای از آنچه دریافته بود بیان کرد.
شاه پرسید چاره چیست؟ طبیب گفت: چاره آنست که فرمان دهی زرگر را بدینجا آورند. به او سیم و زر بسیار بده تا حاضر شود دل از خان و مان برگیرد.🤔 👇👇👇
آن حکیم مهربان چون راز یافت/
صورت رنج کنیزک باز یافت/
بعداز آن برخاست و عزم شاه کرد/
شاه را زان شمّه ای آگاه کرد/
شاه گفت اکنون بگو تدبیر چیست؟/
در چنین غم موجب تاخیر چیست؟/
مرد زرگر را بخوان زان شهر دور/
با زر و خلعت بده او را غرور/
چون ببیند سیم و زر آن بینوا/
بهر زر گردد ز خان و مان جدا/
#شرح
شاه افرادی را به سمرقند نزد زرگر فرستاد و فرستادگان شاه به او گفتند که شاه میخواهد مقداری اشیاء طلایی بسازد.
چون تو در این کار استاد هستی میخواهد که تو به پیش شاه بیایی و در نزد او بمانی و ظرفهای طلایی و زر و زیور بسازی.🤥
👇👇👇
چون که سلطان از حکیم آن را شنید/
پندِ او را از دل و از جان گُزید/
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول/
حاذقان و کافیان بس عدول/
تا سمرقند آمدند آن دو امیر/
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر/
نَک فلان شه از برای زرگری/
اختیارت کرد زیرا مهتری/
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم/
چون بیایی خاص باشی و ندیم/
مرد مال و خلعتِ بسیار دید/
غرّه شد از شهر و فرزندان بُرید/
اندر آمد شادمان در راه مرد/
بی خبر کان شاه قصد جانش کرد/
اسپ تازی برنشست و شاد تاخت/
خونبهای خویش را خلعت شناخت/
#شرح 👇
شاه خزانه را بدو تسلیم کرد و گفت می خواهم که برایم طوق و خلخال و دستبند و کمربند طلا و ظروف بسازی.
زرگر هم طلاها را گرفت و مشغول کار شد.(سِوار: دستواره، دستبند، النگو)👇👇👇
شاه دید او را و بس تکریم کرد/
مخزن زر را بدو تسلیم کرد/
پس بفرمودش که بر سازد ز زر/
از سِوار و طوق و خلخال و کمر/
زر گرفت آن مرد و شد مشغول کار/
بیخبر زین حالت و این کارزار/
در اینجا بود که حکیم بفرمود که ای شاه! این کنیز را برای مدتی به این زرگر بده تا با هم باشند و کنیز از وصالِ معشوقش دوباره بحالت اول برگردد و سلامتیش را بدست آورد.
شاه هم کنیز را به زرگر بخشید😳👇👇👇
پس حکیمش گفت ای سلطان مِه/
آن کنیزک را بدین خواجه بده/
تا کنیزک در وصالش خوش شود/
آب وصلش دفع این آتش شود/
شه بدو بخشید آن مه روی را/
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را/
مدت شش ماه می راندند کام/
تا به صحّت آمد آن دختر تمام/
بعداز اینکه کنیزک سلامتیش را بدست آورد، سپس حکیم شربتی بساخت و آن را بتدریج به زرگر می خوراند و زرگر در اثر این شربت روز به روز ضعیف و رخ زرد می شد و در نزد کنیز می گداخت.🙈
چون زرگر به آن وضع فلاکت بار افتاد و زشت و ضعیف و زردرو گردید، کم کم دل کنیز بر او سرد شد و مهرش از زرگر برداشته شد تا اینکه عشقِ زرگر از قلبِ کنیز بیرون رفت و کنیز به حال اول درآمده و یکسره بسوی شاه برگشت😊🌷👇👇👇
بعد از آن از بهر او شربت بساخت/
تا بخورد و پیش دختر می گداخت/
چونکه زشت و ناخوش و رُخ زرد شد/
اندک اندک در دل او سرد شد/
تا که آخر رفت زرگر زیر خاک/
آن کنیزک شد ز درد و رنج پاک/
زانکه عشق مردگان پاینده نیست/
چونکه مُرده سوی ما آینده نیست/
عشقهایی کز پی رنگی بود/
عشق نبود عاقبت ننگی بود/
🙏🙏🙏
بله ماجرای عشق کنیز به زرگر تمام شد و مهر او از قلبش بیرون رفت.
اما سخن در این است که چرا چنین شد؟ چرا چنان عشق سوزانی چنین آسان از قلب او خارج شد؟🤔😐
عشق کنیز به آن جهتی از وجود زرگر، تعلّق گرفته بود که متغیّر بود و زوال می یافت.
عشق کنیز به جمال و زیباییِ ظاهریِ زرگر تعلّق گرفته بود و معلوم است که این جمال ظاهری رو به قوت نیست بلکه بتدریج و در اثر مرور زمان، قوت به ضعف و زیبایی به زشتی می گراید، و یا یک باره در اثر حادثه ای این اتفاق می افتد.😓😥
اینها در واقع عشقهای حیوانی هستند. زیرا عشق سه جور است یا حیوانی است، یا مجازی و یا حقیقی است. عشقهای حیوانی را عشقهای خیالی هم می گوییم.
#کتاب_حکمت_پهلوانی
علّامه شیخ حمیدرضامروجی سبزواری
ادامه دارد انشالله..