2. توصيه امام موسى كاظم(ع) به والى «رى» درباره مراعات حقوق برادر دينى در شهر رى، مردى شيعه مذهب مسكن داشت كه به حاكم قبلى، خراج سنگينى بدهكار بود. حاكم تازه‏اى، از كاتبان يحيى بن خالد برمكى، از سوى خليفه عباسى بر رى حكومت يافت و به تنظيم و تصدىِ امور پرداخت. اين مرد شيعى مى‏گويد: با آمدن حاكم جديد، مرا بيم فراگرفت و مترصد بودم كه هر لحظه مرا فراخواند و به دادن خراج مجبورم سازد كه اگر امتناع كنم به مجازات سنگينى محكوم مى‏گردم و اگر اجابت كنم و خراج را بپردازم تهى‏دست و بيچاره مى‏گردم و از هستى ساقط مى‏شوم. اين انديشه، مرا بسيار آزار مى‏داد تا اين كه برخى از دوستان به من گفتند: حاكم جديد، اهل مذهب ما است، گرچه نمى‏تواند آن را آشكار كند. نزد وى برو، و شرح حال خود را بازگو كن، شايد به تو ترحمى كند و تخفيفى دهد. اما من باز هم مى‏ترسيدم؛ زيرا ممكن بود حاكم جديد، شيعه نباشد و شيعه بودن من براى او فاش گردد. در آن صورت، سختگيرىِ او بيشتر مى‏شد و مرا زندانى مى‏كرد تا تمام ماليات را بپردازم. پس از انديشه فراوان به اين نتيجه رسيدم كه از رفتن نزد حاكم منصرف شده و به خداى بزرگ پناه برم و در صورت امكان به محضر امام زمان خويش، امام كاظم (ع) شرفياب شوم و از او هدايت و مدد جويم. همان سال به قصد حج و زيارت خانه خدا از رى به حجاز رفتم. در آن جا توفيق زيارت امام كاظم (ع) را يافته و شرح حال خويش را بازگو كردم و از آن حضرت استمداد جستم. امام (ع) پس از دلدارىِ من، نامه‏اى براى والىِ رى نوشت و آن را به من داد تا به او رسانم. متن نامه چنين بود: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. اِعْلَمْ اَنَّ لِلَّهِ تَحْتَ عَرْشِهِ ظِلّاً لا يَسْكُنُهُ اِلاَّ مَنْ اَسْدى‏ اِلى‏ اَخيهِ مَعْروفاً اَوْ نَفَّسَ عنْهُ كُرْبَةً اَوْ اَدْخَلَ عَلى‏ قَلْبِهِ سُرُوراً وَهذا اَخُوكَ. وَالسَّلامُ. بدان كه براى خداوند متعال در زير عرش، سايه رحمتى است كه در آن جاى نمى‏گيرد مگر كسى كه به برادرش نيكى كند، يا او را از غمى آسايش دهد و يا او را خشنود سازد و اين (حامل نامه) برادر تو است، والسلام. هنگامى كه از سفر حج برگشتم، شبى به خانه حاكم رفته، تقاضاى ملاقاتش را نمودم و به دربانان گفتم: به حاكم بگوييد كه مردى از جانب موسى بن جفعر(ع) پيامى براى شما آورده است. دربانان چون اين خبر را به والى رساندند، وى از فرط خوشحالى پابرهنه به در خانه آمد و مرا به گرمى پذيرفت و بارها پيشانىِ مرا بوسيد و پيوسته از احوال امام كاظم (ع) مى‏پرسيد. چون خبر سلامت امام (ع) را به وى دادم، شاد و خشنود گشت و خداى را سپاس گفت. سپس مرا با عزت تمام در صدر مجلس نشاند و خود در برابر من نشست. نامه امام (ع) را به وى دادم. آن را خواند و بوسه بر دست‏خط آن حضرت زد. سپس دستور داد هر چه نقدينگى و جامه‏هاى شخصى در خانه دارد، گرد آوردند. آنها را دو قسمت كرد. يك سهم را به من داد و سهم ديگر را براى خود گذاشت و از من پرسيد: اى برادر! آيا از من خشنود شدى؟ من در پاسخ گفتم: بلى، بيش از انتظار خشنودم كردى. سپس اموال غير منقول خودش را قيمت كرد و نيمى‏از آنرا به من هبه كرد. آن‏گاه دفتر ماليات را آورد و آن مقدارى را كه با اجحاف و ستم به نام من در آن ثبت شده بود، پاك كرد و نوشته‏اى مشتمل بر برائت ذمّه به من داد. و باز از من پرسيد: آيا از من مسرور شدى؟ من از او سپاسگزارى كردم و خداحافظى نموده، از نزدش خارج شدم. با خود گفتم: من كه توان جبران نيكى‏هاى وى را ندارم، پس بهتر است سال آينده به حج روم و براى او در موسم حج دعا كنم و نيز به محضر امام كاظم (ع) مشرف شوم و نيكى‏هاى او را براى امام (ع) بازگو كنم تا آن حضرت نيز براى او دعا كند. پس از مدتى، موسم حج فرا رسيد و من دوباره به اين فيض بزرگ نايل شدم. در آن سفر به محضر امام كاظم (ع) شرفياب شده و داستان والىِ رى را براى ايشان عرض كردم. هرچه بيشتر مى‏گفتم، صورت مبارك امام (ع) از خوشحالى برافروخته‏تر مى‏گشت. سرانجام، عرض كردم: مولاى من! آيا كار اين مرد، شمارا شاد و خشنود گردانيد؟ امام (ع) فرمود: بلى، به خدا سوگند، كارهاى او مرا مسرور كرد، اميرالمؤمنين (ع) را مسرور كرد. به خدا سوگند، جدّم، پيامبر اكرم (ص) را مسرور كرد و همانا خداى متعال را مسرور كرد. آرى، امام (ع) اين گونه محرومان را يارى و حاكمان نيكوسيرت را تشويق و راهنمايى مى‏كرد.(2)