🏁علت شهادت حضرت سخن چينى درباره امام عليه السلام پاره اى از فعاليتهاى امام كاظم (ع) به وسيله سخن چينان به هارون الرشيد مى رسيد و اين امر , كينه و خشـم او را برمى انگيخت. يك بار به او خبر دادند كه از سراسر جهان اسلام , اموالى هنگفت نزد امام موسى بن جعفر (ع) جمع آورى مى گردد و از شرق و غرب براى او حمل مى شود و او را چندين بيت المال است. هارون به دستگيرى امام (ع) و زندانى كردن او فرمان داد, يحيى برمكى آگاه شد كه امام (ع) در پى كار خلافت براى خويش افتاده است و به پايگاههاى خود در همه نقاط كشور اسلامى نامه مى نويسد و آنان به سوى خويش دعوت مى كند و از مردم مى خواهد كه بر ضد حكومت قيام كنند, يحيى به هارون خبر داد و او را عليه امام (ع) تحريك كرد. هارون امام را به زندان افكند و از شيعيان جدا ساخت و امام(ع) روزگـارى دراز شايد حدود چهارده سال در زندان هارون گذراند. امام (ع) در زندان نامه اى به هارون فرستاد و در آن نامه نفرت و خشم خود را به او ابراز فرمود, متن نامه چنين است : ((هرگز بر من روزى پر بلا نمى گذرد كه بر تو روزى شاد سپرى مى گردد, ما همه در روزى كه پايان ندارد مورد حساب قرار مى گيريـم و آنجـاست كه مردم فاسد زيان خواهند ديد.)) امام كاظم (ع) در زندان, شكنجه ها و رنجهاى فروان را تحمل كرد دست و پاى مباركـش را به زنجير مى بستند و آزارهاى كشنده بر او روا مى داشتند. سرانجام زهرى كشنده به او خوراندند و مظلومانه او را به شهادت رساندند.(2) ✅صفات بر جسته امام كاظم عليه السلام حضرت امام موسى كاظم(ع) عابدترين و زاهدترين , فقيه ترين, سخى ترين و كريم ترين مردم زمان خود بود, هرگاه دو سوم از شب مى گذشت نمازهاى نافله را به جا مى آورد و تا سپيده صبح به نماز خواندن ادامه مى داد و هنگامى كه وقت نماز صبح فرا مى رسيد, بعد از نماز شروع به دعا مى كرد و از ترس خدا آن چنان گريه مـى كرد كه تمام محاسن شريفش به اشك آميخته مى شد و هرگاه قرآن مى خواند مردم پيرامونش جمع مى شدند و از صداى خوش او لذت مى بردند. آن حضرت ,صابر, صالح , امين و كاظم لقب يافته بودو به عبد صالح شناخته مى شد و به خاطر تسلط بر نفس و فرو بردن خشم, به كاظم مشهور گرديد. مردى از تبار عمربـن الخطاب در مدينه بود كه او را مىآزرد و علـى (ع) را دشنام مـى داد . برخـى از اطرافيان به حضرت گفتند: اجازه ده تـا او را بكشيـم, ولـى حضـرت به شدت از ايـن كار نـهـى كـرد و آنـان را شـديـدا سرزنـش فرمـود. روزى سـراغ آن مرد را گرفـت , گفتنـد : در اطراف مـدينه , به كار زراعت مشغول است. حضـرت سوار بـر الاغ خـود وارد مـزرعه وى شـد. آن مرد فـرياد بـرآورد : زراعت ما را خراب مكـن, ولـى امـام به حركت خود در مـزرعه ادامـه داد وقتـى به او رسيد پياده شد و نزد وى نشست و با او به شـوخـى پرداخت آن گاه به او فـرمـود: چقـدر در زراعت خـود از ايـن بـابت زيان ديـدى, گفت: صـد دينـار. فرمود: حال انتظار دارى چه مبلغ از آن عايدت شود؟ گفت: مـن از غيب خبر ندارم. امام به او فرمود: پرسيدم چه مبلغ از ايـن عايدت شود؟ گفت: انتظار دارم دويست دينار عايدم شـود. امام به او سيصد دينار داد و فرمود: زراعت تـو هـم سرجايـش هست. آن مرد بـرخاست و سر حضرت را بـوسيـد ورفت. امام به مسجـد رفت و در آنجا آن مـرد را ديد كه نشسته است. وقتى آن حضرت را ديـد گفت: خـداوند مـى دانـد كه رسالتـش را در كجا قرار دهد. يارانـش گرد آمـدند و به او گفتند: داستان از چه قرار است, تـو كه تا حال خلاف ايـن را مـى گفتـى. او نيز به دشنام آنهاو به دعا براى امام مـوسى(ع) پرداخت. امام (ع) نيز به اطرافيان خـود ك قصد كشتـن او را داشتند فرمود: آيا كارى كه شما مى خـواستيد بكنيد بهتر بـود يا كارى كه مـن با ايـن مبلغ كـردم؟ و بسيـارى از ايـن گـونه روايـات كه به اخلاق والا و سخـاوت و شكيبايـى آن حضرت بـر سختيها و چشـم پـوشـى ايشان از مال دنيا اشارت مـى كنـد, نشـانگـر كمـال انسـانـى و نهايت عفـو و گذشت آن حضـرت است.