قسمت ششم: میهمان قبر! پنج شنبه شب ۲۵ خرداد ۱۴۰۲ به اتفاق خانواده رفتیم و فیلم سینمایی مصلحت را در پردیس سینمایی ملت دیدیم. فیلمی بسیار خوب بود و ای کاش سالانه ۳۰ تا ۴۰ از این فیلم ها ساخته می شد. وقتی به خانه رسیدیم ساعت ۲:۱۵ دقیقه بود یعنی ۴۶ دقیقه تا اذان. بیدار ماندم که خواب نمانم. قسمت پنجم را بعد از نماز نوشتم. بی خواب شده بودم. شال و کلاه کردم به سوی ابن بابویه و بعد از آن بهشت زهرا سلام الله علیها. از زیرگذر رد شدم. الله اکبر. چند هتکار آن طرف جاده باقرشهر پر از قبر بود و اتفاقا آباد شده بود و دختران از تغذیه استخوان های اموات جان گرفته و قد کشیده بودند. بر سر مزار همسایه رفتم. هنوز سنگی در کار نبود اما گویا روز قبل عده ای آمده بودند و گل پرپر کرده بودند. اطراف هنوز جای چادرها و داربست های اموات تازه گذشته بود. لحظه متوجه طلوع خورشید شدم که از پشت رشته کوه های البرز در می آمد. حاله ای از ابر دور کوه عظیم دماوند بود و سپیدی آن چشم نواز بود. طبق معمول دستم به سمت گوشی رفت و مستندسازی کردم. کنار قبر روی کارتنی نشستم و سوره یس را شروع کردم. تمام شد. سه بار با انگشت به روی خاک کوبیدم و گفتم بزرگوار خوب ما را اسیر خود کرده ای. بلافاصله جواب داد: درد اسارت نکشیده ای برادر. گفتم شما؟؟ گفتم منم داخل قبر بیا. سریع بلند شدم که محل را ترک کنم. سمت چپ یک سگ سفید در حال دویدن بود. سمت راست هم تعدادی کلاغ شلوغ کرده بودند. ناگهان همه جا ساکت شد. به نزدیکی خودرو رسیدم. قفل مرکزی از کار افتاده بود. در خودرو باز نمی شد. به پشت سرم نگاه کردم دیدم یک انبار مانندی آنجاست. در زنگ زده دارد. جلوی آن یک شیر آب و یک گالن آبی بود. احساس کردم میتوانم یک وسیله ای پیدا کنم و در خودرو را بازگشایی نمایم. همان تکنیک مرسوم! داخل انبار رفتم یک اتاق ۶ متری بود و تاریک. کلید را زدم ولی برق روشن نشد. جلوتر رفتم یک در دیگر بود که بسته بود‌. با نور گوشی نگاه کردم دیدم در یک چفت قدیمی دارد ولی قفل ندارد. در راه باز کردم دیدم یک راه پله قدیمی بمانند آب انبارهای سابق است. بوی شدید نم به مشام می رسید. چراغ قوه گوشی راروشن کردم که ببینم چه هست آنجا. دستم‌ را به دیوار گرفتم چیزی زیر آن وول زد وترسیدم و دستم را کشیدم. مارمولک بود. انتهای راه پله یک چیزی مانندسرداب بودترسیدم و برگشتم. احساس کردم یک مقبره خانوادگی است ولی در این قطعه تازه تاسیس؟ برگشتم سمت خودرو این بار در خودرو باز شد و سوار شدم. اما حس کنجکاوی اجازه نداد حرکت کنم. هوا کمی روشن شده بود‌. دو مرتبه به سمت راه پله رفتم. با نور گوشی تا پایین راه پله رفتم. پله های بسیار بلند با موزائیک های قدیمی نارنجی و دیوارهای آجری. حدود سی پله به پایین رفتم. احساس تنگی نفس کردم. خواستم برگردم دیدم یک هوای خنکی وزیدن گرفت‌. چند پله دیگر رفتم و وارد یک سرداب شدم. تمام سقف و کف و دیوارها از ساروج بود. جلوتر رفتم دیدم یک در چوبی است که از زیر آن نور می آید. سرداب حدود ۴ متر بود و ناچار بودم کمی سرم را خم کنم. در چوبی را هل دادم ولی باز نشد. یک تنه محکم زدم و باز شد. یک اتاق حدود ۱۲ متری با دیوارها و سقف گچی و کف خاک بود. همین. اتاق با یک مهتابی قدیمی ۴۰ وات روشن شده بود‌. دیدم خبری نیست. آمدم برگردم دیدم خبری از در چوبی نیست. الله اکبر. در یک اتاق بدون در و پنجره محبوس شده بودم! گوشی تلفن همراه را دیدم که شبکه ها از دسترس خارجند. سقف اتاق بلند بود یعنی حدود ۴ متر. شروع کردم به تقه زدن به دیوارها که متوجه شدم کجا پوک است که با مشت و لگد آن را بشکنم. دیوارها مانند سنگ بود و هیچ انعکاسی نداشت. یک لحظه جز خدا کسی را حاظر ندیدم. اوج تنهایی و بی کسی و بیچارگی بود. ناگهان شعری به ذهنم آمد. بیا نگار آشنا، شب غمم سحر نما، مرا به نوکری خود، شها تو مفتخر نما و....چند لحظه بعد دیدم همسایه آمده است. با لباسی شبیه سربازان صفر ولی بسیار خاکی و صورتی سفید و رنگ پریده. چیزی در شرایط عادی باید می ترسیدم برای من تبدیل به فرشته نجات شده بود. تعارف کرد که بشینم. یک پارچ آب یخ و یک سبد آلبالوی رسمی مقابل من گذاشت و تعارف کرد. هر دو به هم و به وسایل پذیرایی خیره شده بودیم. سکوتی سنگین و عجیب. من اراده کلام نداشتم و گویا او هم نداشت. ناگهان چشمم را بستم و برای حاج شیخ عبدالعلی (روحانی مظلوم و صاحب نفس زکیه) فاتحه ای خواندم. حالا هر سه نفر کنار هم نشسته بودیم. او برای هر دوی ما یک لیوان آب خنک ریخت و ما نوشیدیم. زبانم باز شد. پرسیدم چه شد همسایه؟ همسایه هم که پس از نوشیدن آب زبان باز کرده بود گفت تا خودت نباشی نمی فهمی چه شد. شیخ عبدالعلی دیگر نبود. گفتم هر چه می توانی بگو. گفت آنچه هست علی است. همه چیز دست علی است. همه کار علی است. فقط او را می بینی. رئیس اوست. همه کاره اوست. اول و آخر خود اوست ادامه دارد ⚘️⚘️ @BACHE_HEZBOLLAHI