قسمت هفتم:کشتی نجات! چند دقیقه ای گذشت. گویا به خودآگاهی رسیده بودم که من که هستم و اینجا کجاست و کسی که راحت با او سخن می گویم نزدیک به ۱۰ روز است که از دنیا رفته است. آنچه در ذهن من می گذشت رابطه مستقیمی داشت با وضعیت فردی که مقابل من بر زمین روی خاک نشسته بود. گفتم چرا چهرت اینقدر خسته و رنگ پریده است؟گفت گرسنه هستم. گفتم مگر به غذا احتیاج داری؟گفت بله احتیاج دارم. یک زمانی می گذرد اینجا غذا می آورند اما من از ترس اینکه شکمم برتکد می ترسم غذا بخورم. گفتم چه کسی غذا می آورد؟ چه غذایی می آورد؟ گفت برای هیئتی ها غذا می آورند. سر و صدایی برپا می شود که نگو. اما من خجالت می کشم بروم جلو و از طرفی چون مدتی است که معده ام خالی می ترسم غذا بخورم.گفتم چه کسی برای هیئتی ها غذا می آورد؟ گفت کباب می آورند. عجب عطر و بویی دارد! در اینجا آنقدر گرسنه بودم که احساس کردم من نیز هفته ها لب به طعام نزده ام. گفت تو می خواهی بروی آنجا؟ گفتم کجا؟گفت آنجایی که غذا می آورند. گفتم آری بسیار گرسنه ام. گفت برو به سمت وادی السلام. گفتم کدام وادی السلام؟ گفت یک وادی السلام بیشتر نداریم. همانجا برو.گفتم از کدام طرف بروم. گفت از سمت همان سوره یس که خواندی!!گفتم آقای ... چه می گویی؟ یعنی چه؟گفت برو اینجا نمان تا خفه نشدی؟ گفتم نه من دارم نفس می کشم. گفت برو داری خفه می شوی اما متوجه نیستی؟گفتم چرا باید خفه شوم اینجا اکسیژن وجود دارد. گفت برو گره من را باز کن که من بتوانم غذا بخورم. گفتم الان راحتم بگذار بمانم با هم صحبت کنیم.ناگهان بلند شد و محکم کشیده ای به من زد!از جای خود پریدم. دیدم روی تخت اورژانس خوابیده ام و پرستار اورژانس به من سیلی می زند و چیزی روی بینی ام قرار داده است. گفت بهوش آمد، دیگری گفت اکسیژنش آمده روی ۷۰، گفت یک کپسول دیگر بیاور، فعلا اینها را می شنیدم ولی چشمانم چیزی نمی دید و شروع به سرفه نمودم. چند دقیقه ای گذشت تا متوجه شدم که هستم و کجا هستم. حدود سه دقیقه حتی خودم را هم فراموش کرده بودم فقط احساس می کردم یک وجودی هستم که در حال حس وجودی بزرگ و عظیم هستم. حس عجیبی بود‌. دقایقی که انسان جز وجود خدا هیچ چیز را حس نمی کند. حتی خودش را حس نمی کند. پرستار گفت اکسیژن آمده روی ۹۰ با موبایلش تماس بگیرید. گفت رمز داره چه کنم؟ گفت از خودش بپرس ببین جواب می دهد. من دست راستم را چند سانتیمتر آوردم بالا و تکانی دادم.گفت تو استراحت کن. چشم بستم و باز کردم. دیدم در یک اتاق تنها هستم، اتاق احیا بود و لوازم خاص پزشکی دور و برم بود. ساعت اتاق را نگاه کردم ۱۱:۳۰ بود. به یاد آوردم ساعت ۵:۳۰ به بهشت زهرا سلام الله علیها آمده بودم. یک ساعتی آنجا بودم. به یاد آوردم صدای قبر و انبار و راه پله و سرداب و ... اما چه شد که کارم به اورژانس و بیمارستان رسید؟ چه کسی من را دیده بود؟ یک خانم وارد اتاق شد. متوجه نشدم پرستار است یا دکتر. عطر تندی زده بود. روپوش سفید به تن داشت ولی حجاب نداشت.من گفتم یاالله یالله که متوجه شود من او را می بینم. گفت: خوبه مزه هم می ریزی! روی دستم آنژیوکت و سرم وصل بود و یک چیزی شبیه ماسک پلاستیکی روی دهان و بینی ام بود.دو نفر دیگر وارد اتاق شدند و مانیتور را نگاه کردند و گفتند برش دارید اوکی هست.ماسک را از روی صورتم برداشتند.یک آقایی آمد جلو و گفت خوبی؟ گفتم الحمدلله. چه شده؟گفت خدا بهت رحم کرد. اینها قبرهای سه طبقه است ولی بیشتر گود می کنند. اگر تورا ندیده بودند که در قبر سقوط کردی حتما گاز تو را خفه می کرد!گفتم من در قبر سقوط کردم؟ گفت بله مثل اینکه هوا تاریک بود و ندیدی یک متکدی که آن اطراف پرسه می زد تو را دیده بود و داد و بیداد کرد تا یکی از ماموران سازمان تو را دید و به اورژانس زنگ زد و چند نفری تو را بالا آوردند. گفتم اصلا یادم نمی آید که در قبر سقوط کرده باشم. گفت طبیعی است بهت شوک وارد شده مثل تصادفات رانندگی که ۹۰ درصد تصادف را در روزهای اول به یاد نمی آوردند! گفتم تا کی باید اینجا باشم؟گفتند مشکل چندانی نداری، بدنت ورزیده بوده و فقط به بافت نرم آسیب وارد شده. گفتند شماره یک نفر از نزدیکانت را بده تا تماس بگیریم.گفتم نه نگران می شوند. خودم تماس می گیرم. گفت بهتر. تلفنش را بیاورید. ساعت ۱۶ مرخص شدم و ساعت ۱۶:۵۰ منزل بودم. یکی دو ساعتی گذشت تا توانستم قسمت ششم‌ را بنویسم. بلافاصله تمام آنچه در بیهوشی دیده بودم را مکتوب کردم. دو چیز برایم عبرت آموز بود.یک بار که احساس خفگی زیر زمین کرده بودم شعر بیا نگار آشنا را خواندم و بار دیگر موضوع غذا و هیئت بود. به یقین رسیدم آنچه نجات بخش است حب الحسین است. هر چند قبل از این ادعا می کردم به یقین رسیده بودم اما معنای یقین را نمی دانستم. فی الحال با گوشت و پوست خود فهمیدم فقط کسانی که در دستگاه امام حسین علیه السلام هستند اهل نجاتند‌. بدون شک. ادامه دارد... @BACHE_HEZBOLLAHI