🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و نهم شماره ریحانه رو‌ گرفتم اون آقا جواب داد: _چی شد حرف زدی - آره آره قبول کردن - که چی از کجا معلوم یه تضمین بده و الا این دختر می میره صدارو احمد آقا هم داشت میشنید. دیدم اشک تو چشماش جمع شد ولی خودشو محکم نگه داشته بود از خودم بدم اومد.. تمام لحظه های رفاقتم با ریحانه ، کلاس زبانم با خاله سارا و مهربونی های احمدآقا از جلو چشام رد شد توی یه لحظه به خودم گفتم چیکار کردی دختر..🤦🏼‍♀️ دنبال چی بودی🤔 اینا بخاطر مردم و امنیت هر روز تو خطرن دخترش الان گروگانه اگه بکشنش من چجوری میتونم زنده باشم و برم خارج برای خودم یه لحظه همه دنیام عوض شد خودمو جمع و جور کردمو انگار که جای بابای ریحانه باشم گفتم - هیچ اقدامی نمیشه برنامه کنسل شده، حالا چجوری و کجا باید خواهرمو بگیریم؟ - میدونم الان باباش اونجاست و میشنوه. فقط یک کلام خودش بگه کنسله.. احمد آقا گوشی رو گرفت گفت - کنسله. با جون بقیه بازی نکن. چی میخوای؟ - آفرین حالا شد.. ما تا برسیم لب مرز ترکیه اطلاع بده اگه سالم رد شدیم اطلاع میدم آدرس خونه ای که دخترت هست رو میدم و الا فراموشش کن همکار احمد با دست نشون داد که ردشو زدن و احمدآقا گفت مشکلی نیست - نیم ساعت دیگه منتظر مرگ یا زندگی دخترت باش احمد و‌همکارش از منزل رفتن برای مأموریت و نجات جون ریحانه. من و خاله سارا توی خونه موندیم. سارا با اشک و حال بدی که داشت بهم گفت: - دخترم بهار جان ممنون که تا اینجا کمک کردی. حالا برو به کارت برس ما میمونیم و خدا و جون ریحانه.. منم که سرتا پا ترس و عرق شرمندگی بودم گفتم - من غلط بکنم برم من هیچ جا نمیرم. من تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم پای همه سختی هاش میمونم من اشتباه کردم نمیتونم بیخیال بشم . و رفتم سارا خانم رو‌بغل کردم و زار زار شروع کردیم به گریه کردن.. خاله سارا گفت نذر کردم باید تا امشب ادا کنم برای نجات ریحانه... تسبیحشو برداشت و رفت نشست پای سجاده منم رفتم کنارش.. ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚