وقتی خیال سید مصطفی راحت شد که مادر سراغ کارهایش رفته برگه ی دومی را از لای کتابش بیرون کشید و به آقا سید گفت:رضایت نامه دوم را امضاء میکنید؟ آقا سید لبخند زد و گفت :ای کلک. فکرش رو میکردی مادرت بیاد نه؟ سید مصطفی لبخندی زد و به امضائی که آقا سید پای برگه می انداخت نگاه کرد و گفت : به مامان نگو. باشه؟ آقا سید نگاهی به چهره خندان پسرش انداخت و گفت :حالا که امضاء کردم و خیالت راحت شد، بگو چرا آنقدر اصرار داری بری؟ برو دانشگاه درس بخون الان مملکت ما به آدم های تحصیل کرده بیشتر احتیاج دارد. جنگ حالا حالا ها هست. چهره ی سید مصطفی جدی و جدی تر شد. نگاهی به چشمان آرام پدر انداخت و گفت شاید جنگ حالا حالا ها تمام نشه؛ اما ممکنه من عوض بشم هیچ تضمینی نیست که پنج سال دیگه، دوسال دیگه که درس من تموم شد ، اون موقع همین آدم باشم. 📖برشی از کتاب بیست سال و سه روز.... 🚩 🆔 @bachehaye_fateme