نانوایی شلوغ بود و چوپان، مدام این ‌پا و آن ‌پا می‌کرد.... نانوا به او گفت : چرا اینقدر نگرانی؟ گفت: گوسفندانم را رها کرده‌ام و آمده‌ام نان بخرم، می‌ترسم گرگ‌ها شکمشان را پاره کنند! نانوا گفت : چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده‌ای؟ چوپان گفت : سپرده‌ام...، اما او خدای «گرگها» هم هست https://eitaa.com/FAMOUS_POEMS