‍۱. اتوبوس وسط ميدان صبحگاه توقف كرد... شيشه جلو پر از جاي گلوله بود! راننده ميانسالي بيرون پريد و توي سروصورتش زد... پيراهن راننده پر از خون بود. مرتضي او را تكان داد: -چي شده حرف بزن! -...بريدن... كوموله... س س ر... ۲. بسيجي و پاسدار به سينه مي كوبيدند... اتوبوس مي لرزيد... چندنفر چندنفر پياده شدند درحاليكه روي دست آنها جنازه هاي لاغر و نحيف بي سر ديده مي شد...جنازه ي بي سر چهارده نوجوان را پايين آوردند! -كوموله. ..دموكرات... ضد انقلاب. .. ۳. كافراي خدانشناس، نرسيده به پيرانشهر، دره ي شيطون، راه رو بستن... عزيزاي مردمو پياده كردن... اونا هم از روي صداقت از ديدار و عشقشون به جبهه و خوندن سرود براي شما گفتن. گريه امانش را بريد... -همه رو تير بارون كردن... بحث شون شد كه صورت نوجوونا ريش نداره عراق نمي خره! ۴. فرماندشون گفت سرها رو نگه مي داريم تا صورت شون خراب بشه، نمي فهمن ريش داره يا نه! ... كتاب تپه جاويدي و راز اشلو سرگذشت شهيد مرتضي جاويدي اثر اكبر صحرایی برگی از کتاب "تپه جاویدی و راز اشلو" ✍️ وحید یامین پور 🇮🇷 💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید👇 @Joorino