در یک مقطع بین مسئولان لشکر [عاشورا] و مسئولان استان آذربایجان [غربی] اختلافاتی بوجود آمد و این اختلافات باعث بروز تنش هایی شد.
بعد از عملیات
#خیبر بود که داشتیم اردوگاه را تخلیه می کردیم.
ما توی چادر
#فرماندهی منتظر بودیم تا همه از اردوگاه خارج شوند، بعد ما از اردوگاه بیرون برویم.
نزدیک
#غروب بود؛ دیدم
#آقا_مهدی نشسته روی زمین و با تکه چوبی که در دستش است با خاکها بازی می کند.
نزدیک او رفتم، دیدم از گونه هایش
#قطرات_اشک جاریست.
گفتم: "
#آقا_مهدی چرا گریه می کنی؟
چی شده؟
برای
#آقا_حمید دلتنگ شدی؟
می خوای بریم
#ارومیه؟"
گفت: "نه
#غلامحسن، تمام بچه هایی که اونجا موندن، برادرای من هستن.
خدا خواست که اینطوری بشه. اگه بنا بود
#حمید رو بیاریم تا حالا آورده بودیم،
#حمید خودش هم نمی خواست بیاد."
گفتم: "پس چرا اینقدر ریختی بهم؟"
گفت: "از
#خدا_شهادت میخوام. دیگه دوست دارم هر چه زودتر
#شهادتم رو برسونه."
گفتم: "یعنی به این زودی
#شهادت_حمید روی شما تأثیر گذاشته؟"
گفت: "نه، این حرفها نیست." گفتم: "پس چی؟"
گفت: "نگرانم.
بین بچه های لشکر داره تفرقه می افته.
نگران اینم که این تفرقه بخاطر وجود من باشه.
شاید اگه من نباشم این تشتت و دو دستگی از بین بره."
بغض من هم ترکید و گریه ام گرفت.
#بغلش کردم و گفتم: "شما هر جا بری منم با شمام."
گفت: "نه، اگر وضعیت همین جوری پیش بره
#لشکر_و_بچه_های_آذربایجان حیف میشن."
اصلا به فکر خودش نبود و به خودش فکر نمی کرد.
همه چیز را برای
#خدا و سربلندی
#اسلام می خواست، حتی
#جان خودش را.
#راوی_غلامحسن_سفیدگری
#کانال_سرداران_شهید_باکری
💕
@bakeri_channel 💕